مرا چون هاتف دل دید دمساز
|
|
بر آورد از رواق همت آواز
|
که بشتاب ای نظامی زود دیرست
|
|
فلک بد عهد و عالم زود سیرست
|
بهاری نو برآر از چشمه نوش
|
|
سخن را دست بافی تازه در پوش
|
در این منزل بهمت ساز بردار
|
|
درین پرده به وقت آواز بردار
|
کمین سازند اگر بیوقت رانی
|
|
سراندازند اگر بیوقت خوانی
|
زبان بگشای چون گل روزکی چند
|
|
کز این کردند سوسن را زبانبند
|
سخن پولاد کن چون سکه زر
|
|
بدین سکه درم را سکه میبر
|
نخست آهنگری باتیغ بنمای
|
|
پس آنگه صیقلی را کارفرمای
|
سخن کان از سر اندیشه ناید
|
|
نوشتن را و گفتن را نشاید
|
سخن را سهل باشد نظم دادن
|
|
بباید لیک بر نظم ایستادن
|
سخن بسیار داری اندکی کن
|
|
یکی را صد مکن صد را یکی کن
|
چو آب از اعتدال افزون نهد گام
|
|
ز سیرابی به غرق آرد سرانجام
|
چو خون در تن عادت بیش گردد
|
|
سزای گوشمال نیش گردد
|
سخن کم گوی تا بر کار گیرند
|
|
که در بسیار بد بسیار گیرند
|
ترا بسیار گفتن گر سلیم است
|
|
مگو بسیار دشنامی عظیم است
|
سخن جانست و جان داروی جانست
|
|
مگر چون جان عزیز از بهر آنست
|
تو مردم بین که چون بیرای و هوشند
|
|
که جانی را به نانی میفروشند
|
سخن گوهر شد و گوینده غواص
|
|
به سختی در کف آید گوهر خاص
|
ز گوهر سفتن استادان هراسند
|
|
که قیمت مندی گوهر شناسند
|
نه بینی وقت سفتن مرد حکاک
|
|
به شاگردان دهد در خطرناک
|
اگر هشیار اگر مخمور باشی
|
|
چنان زی کز تعرض دور باشی
|
هزارت مشرف بیجامگی هست
|
|
به صد افغان کشیده سوی تو دست
|
به غفلت بر میاور یک نفس را
|
|
مدان غافل ز کار خویش کس را
|
نصیحتهای هاتف چون شنیدم
|
|
چون هاتف روی در خلوت کشیدم
|
در آن خلوت که دل دریاست آنجا
|
|
همه سرچشمهها آنجاست آنجا
|
نهادم تکیه گاه افسانهای را
|
|
بهشتی کردم آتش خانهای را
|
چو شد نقاش این بتخانه دستم
|
|
جز آرایش بر او نقشی نبستم
|
اگر چه در سخن کاب حیاتست
|
|
بود جایز هر آنچه از ممکنات است
|
چو بتوان راستی را درج کردن
|
|
دروغی را چه باید خرج کردن
|
ز کژ گوئی سخن را قدر کم گشت
|
|
کسی کو راستگو شد محتشم گشت
|
چو صبح صادق آمد راست گفتار
|
|
جهان در زر گرفتش محتشموار
|
چو سرو از راستی بر زد علم را
|
|
ندید اندر خزان تاراج غم را
|
مرا چون مخزنالاسرار گنجی
|
|
چه باید در هوس پیمود رنجی
|
ولیکن در جهان امروز کس نیست
|
|
که او را درهوس نامه هوس نیست
|
هوس پختم به شیرین دستکاری
|
|
هوس ناکان غم را غمگساری
|
چنان نقش هوس بستم بر او پاک
|
|
که عقل از خواندنش گردد هوسناک
|
نه در شاخی زدم چون دیگران دست
|
|
که بروی جز رطب چیزی توان بست
|
حدیث خسرو و شیرین نهان نیست
|
|
وزان شیرینتر الحق داستان نیست
|
اگر چه داستانی دلپسند است
|
|
عروسی در وقایه شهربند است
|
بیاضش در گزارش نیست معروف
|
|
که در بردع سوادش بود موقوف
|
ز تاریخ کهن سالان آن بوم
|
|
مرا این گنج نامه گشت معلوم
|
کهن سالان این کشور که هستند
|
|
مرا بر شقه این شغل بستند
|
نیارد در قبولش عقل سستی
|
|
که پیش عاقلان دارد درستی
|
نه پنهان بر درستیش آشکار است
|
|
اثرهائی کز ایشان یادگار است
|
اساس بیستون و شکل شبدیز
|
|
همیدون در مداین کاخ پرویز
|
هوسکاری آن فرهاد مسکین
|
|
نشان جوی شیر و قصر شیرین
|
همان شهر و دو آب خوشگوارش
|
|
بنای خسرو و جای شکارش
|
حدیث باربد با ساز دهرود
|
|
همان آرام گاه شه به شهرود
|
حکیمی کاین حکایت شرح کردست
|
|
حدیث عشق از ایشان طرح کردست
|
چو در شصت اوفتادش زندگانی
|
|
خدنگ افتادش از شست جوانی
|
به عشقی در که شست آمد پسندش
|
|
سخن گفتن نیامد سودمندش
|
نگفتم هر چه دانا گفت از آغاز
|
|
که فرخ نیست گفتن گفته را باز
|
در آن جزوی که ماند از عشقبازی
|
|
سخن راندم نیت بر مرد غازی
|