سبک باش ای نسیم صبح گاهی
|
|
تفضل کن بدان فرصت که خواهی
|
زمین را بوسه ده در بزم شاهی
|
|
که دارد بر ثریا بارگاهی
|
جهانبخش آفتاب هفت کشور
|
|
که دین و دولت ازوی شد مظفر
|
شه مشرق که مغرب را پناهست
|
|
قزل شه کافسرش بالای ماهست
|
چو مهدی گر چه شد مغرب وثاقش
|
|
گذشت از سر حد مشرق یتاقش
|
نگینش گر نهد یک نقش بر موم
|
|
خراج از چین ستاند جزیت از روم
|
اگر خواهد به آب تیغ گل رنگ
|
|
برآرد رود روس از چشمه زنگ
|
گرش باید به یک فتح الهی
|
|
فرو شوید ز هندوستان سیاهی
|
ز بیم وی که جور از دور بر دست
|
|
چو برق ار فتنهای زاد است مردست
|
چو ابر از جودهای بیدریغش
|
|
جهان روشن شده مانند تیغش
|
سخای ابر چون بگشاید از بند
|
|
بصد تری فشاند قطرهای چند
|
ببخشد دست او صد بحر گوهر
|
|
که در بخشش نگردد ناخنش تر
|
به خورشیدی سریرش هست موصوف
|
|
به مه بر کرده معروفیش معروف
|
زمین هفت است و گر هفتاد بودی
|
|
اگر خاکش نبودی باد بودی
|
زحل گر نیستی هندوی این نام
|
|
بدین پیری در افتادی ازین بام
|
ارس را در بیابان جوش باشد
|
|
چو در دریا رسد خاموش باشد
|
اگر دشمن رساند سر به افلاک
|
|
بدین درگه چه بوسد جز سر خاک
|
اگر صد کوه در بندد به بازو
|
|
نباشد سنگ با زر هم ترازو
|
از آن منسوج کو را دور دادست
|
|
به چار ارکان کمربندی فتادست
|
وزان خلعت که اقبالش بریدست
|
|
به هفت اختر کلهواری رسیدست
|
وزان آتش که الماسش فروزد
|
|
عدو گر آهنین باشد بسوزد
|
چو دیو از آهنش دشمن گریزد
|
|
که بر هر شخص کافتد برنخیزد
|
ز تیغی کانچنان گردن گذارد
|
|
چه خارد خصم اگر گردن نخارد
|
زکال از دود خصمش عود گردد
|
|
که مریخ از ذنب مسعود گردد
|
حیاتش با مسیحا هم رکابست
|
|
صبوحش تا قیامت در حسابست
|
به آب و رنگ تیغش برده تفضیل
|
|
چو نیلوفر هم از دجله هم از نیل
|
بهر حاجت که خلق آغاز کرده
|
|
دری دارد چو دریا باز کرده
|
کس از دریای فضلش نیست محروم
|
|
ز درویش خزر تا منعم روم
|
پی موریست از کین تا به مهرش
|
|
سر موئیست از سر تا سپهرش
|
هر آن موری که یابد بر درش بار
|
|
سلیمانیش باید نوبتی دار
|
هر آن پشه که برخیزد ز راهش
|
|
سر نمرود زیبد بارگاهش
|
زناف نکته نامش مشک ریزد
|
|
چو سنبل خورد از آهو مشک خیزد
|
ز ادراکش عطارد خوشه چینست
|
|
مگر خود نام خانش خوشه زینست
|
چو بر دریا زند تیغ پلالک
|
|
به ماهی گاو گوید کیف حالک
|
گر از نعلش هلال اندازه گیرد
|
|
فلک را حلقه در دروازه گیرد
|
ضمیرش کاروانسالار غیب است
|
|
توانا را ز دانائی چه عیب است
|
به مجلس گر میو ساقی نماند
|
|
چو باقی ماند او باقی نماند
|
از آن عهده که در سر دارد این عهد
|
|
بدین مهدی توان رستن از این مهد
|
اگر طوفان بادی سهمناکست
|
|
سلیمانی چنین داری چه باکست
|
اگر خود مار ضحاکی زند نیش
|
|
چو در خیل فریدونی میندیش
|
بر اهل روزگار از هر قرانی
|
|
نیامد بیستمکاری زمانی
|
ز خسف این قران ما را چه بیمست
|
|
که دارا دادگر داور رحیمست
|
قرانی را که با این داد باشد
|
|
چو فال از باد باشد باد باشد
|
جهان از درگهش طاقی کمینه است
|
|
بر این طاق آسمان جام آبگینه است
|
بر آن اوج از چو ما گردی چه خیزد
|
|
که ابر آنجا رسد آبش بریزد
|
بر آن درگه چو فرصت یابی ای باد
|
|
بیار این خواجه تاش خویش را یاد
|
زمین بوسی کن از راه غلامی
|
|
چنان گو کاین چنین گوید نظامی
|
که گر بودم ز خدمت دور یک چند
|
|
نبودم فارغ از شغل خداوند
|
چو شد پرداخته در سلک اوراق
|
|
مسجل شد بنام شاه آفاق
|
چو دانستم که این جمشید ثانی
|
|
که بادش تا قیامت زندگانی
|
اگر برگ گلی بیند در این باغ
|
|
بنام شاه آفاقش کند داغ
|
مرا این رهنمونی بخت فرمود
|
|
که تا شه باشد از من بنده خشنود
|
شنیدستم که دولت پیشهای بود
|
|
که با یوسف رخیش اندیشهای بود
|
چنان در کار آن دلدار دل بست
|
|
که از تیمار کار خویشتن رست
|
چنان در دل نشاند آن دلستان را
|
|
که با جانش مسلسل کرد جان را
|
گرش صد باغ بخشیدندی از نور
|
|
نبردی منت یک خوشه انگور
|
چو دادندی گلی بر دست یارش
|
|
رخ از شادی شدی چون نوبهارش
|
به حکم آنکه یار او را چو جان بود
|
|
مدام از شادی او شادمان بود
|
مراد شه که مقصود جهانست
|
|
بعینه با برادر هم چنانست
|
مباد این درج دولت را نوردی
|
|
میفتاد اندر این نوشاب گردی
|
جمالش باد دایم عالم افروز
|
|
شبش معراج باد و روز نوروز
|
بقدر آنکه باد از زلف مشگین
|
|
گهی هندوستان سازد گهی چین
|
همه ترکان چین بادند هندوش
|
|
مباد از چینیان چینی برابر وش
|
حسودش بسته بند جهان باد
|
|
چو گردد دوست بستش پرنیان باد
|
مطیعش را زمی پر باد گشتی
|
|
چو یاغی گشت بادش تیز دشتی
|
چنین نزلی که یابی پرمانیش
|
|
مبارکباد بر جان و جوانیش
|