در ستایش طغرل ارسلان

اتابک را بگوید کای جهانگیر نظامی وانگهی صدگونه تقصیر
نیامد وقت آن کاو را نوازیم؟ ز کار افتاده‌ای را کار سازیم؟
به چشمی چشم این غمگین گشائیم؟ به ابروئیش از ابروچین گشائیم؟
ز ملک ما که دولت راست بنیاد چه باشد گر خرابی گردد آباد
چنین گوینده‌ای در گوشه تا کی سخندانی چنین بی‌توشه تا کی
از آن شد خانه خورشید معمور که تاریکان عالم را دهد نور
سخای ابر از آن آمد جهانگیر که در طفلی گیاهی را دهد شیر
کنون عمریست کین مرغ سخنسنج به شکر نعمت ما می‌برد رنج
نخورده جامی از میخانه ما کند از شکرها شکرانه ما
شفیعی چون من و چون او غلامی چو تو کیخسروی کمتر ز جامی
نظامی چیست این گستاخ روئی که با دولت کنی گستاخ گوئی
خداوندی که چون خاقان و فغفور به صد حاجت دری بوسندش از دور
چه عذر آری تو ای خاکی‌تر از خاک کو گویائی درین خط خطرناک
یکی عذر است کو در پادشاهی صفت دارد ز درگاه الهی
بدان در هر که بالاتر فروتر کسی کافکنده‌تر گستاخ روتر
نه بینی برق کاهن را بسوزد چراغ پیره زن چون برفروزد
همان دریا که موجش سهمناکست گلی را باغ و باغی را هلاکست
سلیمانست شه با او درین راه گهی ماهی سخن گوید گهی ماه
دبیران را به آتش گاه سباک گهی زر در حساب آید گهی خاک
خدایا تا جهان را آب و رنگست فلک را دور و گیتی را درنگست