تو زانجا آمدی کاین جا دویدی
|
|
ازین جا در گذر کانجا رسیدی
|
ترازوی همه ایزدشناسی
|
|
چه باشد جز دلیلی یا قیاسی
|
قیاس عقل تا آنجاست بر کار
|
|
که صانع را دلیل آید پدیدار
|
مده اندیشه را زین پیشتر راه
|
|
که یا کوه آیدت در پیش یا چاه
|
چو دانستی که معبودی ترا هست
|
|
بدار از جستجوی چون و چه دست
|
زهر شمعی که جوئی روشنائی
|
|
به وحدانیتش یابی گوائی
|
گه از خاکی چو گل رنگی برآرد
|
|
گه از آبی چو ما نقشی نگارد
|
خرد بخشید تا او را شناسیم
|
|
بصارت داد تا هم زو هراسیم
|
فکند از هیت نه حرف افلاک
|
|
رقوم هندسی بر تخته خاک
|
نبات روح را آب از جگر داد
|
|
چراغ عقل را پیه از بصر داد
|
جهت را شش گریبان در سر افکند
|
|
زمین را چار گوهر در برافکند
|
چنان کرد آفرینش را به آغاز
|
|
که پی بردن نداند کس بدان راز
|
چنانش در نورد آرد سرانجام
|
|
که نتواند زدن فکرت در آن گام
|
نشاید باز جست از خود خدائی
|
|
خدائی برتر است از کدخدائی
|
بفرساید همه فرسودنیها
|
|
همو قادر بود بر بودنیها
|
چو بخشاینده و بخشندهی جود
|
|
نخستین مایهها را کرد موجود
|
بهر مایه نشانی از اخلاص
|
|
که او را در عمل کاری بود خاص
|
یکی را داد بخشش تا رساند
|
|
یکی را کرد ممسک تا ستاند
|
نه بخشنده خبر دارد ز دادن
|
|
نه آنکس کو پذیرفت از نهادن
|
نه آتش را خبر کو هست سوزان
|
|
نه آب آگه که هست از جان فروزان
|