بسا مالا که بر مردم وبالست | مزید ظلم و تأکید ضلالست | |
مفاصل مرتخی و دست عاطل | به از سرپنجگی و زور باطل | |
من آن مورم که در پایم بمالند | نه زنبورم که از دستم بنالند | |
کجا خود شکر این نعمت گزارم | که زور مردم آزاری ندارم |
□
حدیث پادشاهان عجم را | حکایت نامهی ضحاک و جم را | |
بخواند هوشمند نیکفرجام | نشاید کرد ضایع خیره ایام | |
مگر کز خوی نیکان پند گیرند | وز انجام بدان عبرت پذیرند |
□
حرامش باد بدعهد بداندیش | شکم پرکردن از پهلوی درویش | |
شکم پر زهرمارش بود و کژدم | که راحت خواهد اندر رنج مردم | |
روا دارد کسی با ناتوان زور؟ | کبوتر دانه خواهد هرگز از مور؟ | |
اگر عنقا ز بیبرگی بمیرد | شکار از چنگ گنجشکان نگیرد |
□
سلطان باید که خیر درویش | خواهد، نه مراد خاطر خویش | |
تا او به مراد خود شتابد | درویش مراد خود بیابد |
□
آنکه هفت اقلیم عالم را نهاد | هر کسی را هر چه لایق بود داد | |
گر توانا بینی ار کوتاه دست | هر که را بینی چنان باید که هست | |
این که مسکینست اگر قادر شود | بس خیانتها کزو صادر شود | |
گربهی محروم اگر پر داشتی | تخم گنجشک از زمین برداشتی |
□
دوام دولت اندر حق شناسیست | زوال نعمت اندر ناسپاسی است | |
اگر فضل خدا بر خود بدانی | بماند بر تو نعمت جاودانی | |
چه ماند از لطف و احسان و نکویی؟ | حرامت باد اگر شکرش نگویی |