حکایت

بسا مالا که بر مردم وبالست مزید ظلم و تأکید ضلالست
مفاصل مرتخی و دست عاطل به از سرپنجگی و زور باطل
من آن مورم که در پایم بمالند نه زنبورم که از دستم بنالند
کجا خود شکر این نعمت گزارم که زور مردم آزاری ندارم

حدیث پادشاهان عجم را حکایت نامه‌ی ضحاک و جم را
بخواند هوشمند نیکفرجام نشاید کرد ضایع خیره ایام
مگر کز خوی نیکان پند گیرند وز انجام بدان عبرت پذیرند

حرامش باد بدعهد بداندیش شکم پرکردن از پهلوی درویش
شکم پر زهرمارش بود و کژدم که راحت خواهد اندر رنج مردم
روا دارد کسی با ناتوان زور؟ کبوتر دانه خواهد هرگز از مور؟
اگر عنقا ز بی‌برگی بمیرد شکار از چنگ گنجشکان نگیرد

سلطان باید که خیر درویش خواهد، نه مراد خاطر خویش
تا او به مراد خود شتابد درویش مراد خود بیابد

آنکه هفت اقلیم عالم را نهاد هر کسی را هر چه لایق بود داد
گر توانا بینی ار کوتاه دست هر که را بینی چنان باید که هست
این که مسکینست اگر قادر شود بس خیانتها کزو صادر شود
گربه‌ی محروم اگر پر داشتی تخم گنجشک از زمین برداشتی

دوام دولت اندر حق شناسیست زوال نعمت اندر ناسپاسی است
اگر فضل خدا بر خود بدانی بماند بر تو نعمت جاودانی
چه ماند از لطف و احسان و نکویی؟ حرامت باد اگر شکرش نگویی