یارب کمال عافیتت بر دوام باد | اقبال و دولت و شرفت مستدام باد | |
سال و مهت مبارک و روز و شبت به خیر | بختت بلند و گردش گیتی به کام باد | |
فردا که هر کسی به شفیعی زنند دست | حشر تو با رسول علیهالسلام باد | |
فرزند نیکبخت تو نزد خدا و خلق | همچون تو نیک عاقبت و نیک نام باد |
□
مرا از بهر دیناری ثنا گفت | که بختت با سعادت مقترن باد | |
چو دینارش ندادم لعنتم کرد | که شرم از روی مردانت چو زن باد | |
بیا تا هر دو با هم هیچ گیریم | دعا و لعنتش بر خویشتن باد |
□
بر تربت دوستان ماضی | بگذشت بسی ز بوستان باد | |
گر بر سر خاک ما رود نیز | سهلست بقای دوستان باد |
□
ای بلند اختر خدایت عمر جاویدان دهاد | وآنچه پیروزی و بهروزی در آنست آن دهاد | |
جاودان نفس شریفت بندهی فرمان حق | بعد از آن بر جملهی فرماندهان فرمان دهاد | |
من بدانم دولت عقبی به نان دادن درست | تا عنان عمر در دستست دستت نان دهاد | |
داعیان اندر دعا گویند پیش خسروان | طاق ایوانت به رفعت بوسه بر کیوان دهاد | |
نعمتی را کز پی مرضات حق دریافتی | حق تعالی از نعیم آخرت تاوان دهاد | |
ای مبارک روز هر روزت به کام دوستان | دولت تو در ترقی باد و دشمن جان دهاد |
□
پسر نورسیده شاید بود | که نود ساله چون پدر گردد | |
پیر فانی طمع مدار که باز | چارده ساله چون پسر گردد | |
سبزه گر احتمال آن دارد | که ز خردی بزرگتر گردد | |
غله چون زرد شد امید نماند | که دگر باره سبز برگردد |
□
بیا بگوی که پرویز از زمانه چه خورد | برو بپرس که خسرو ازین میانه چه برد | |
گر او گرفت خزاین به دیگران بگذاشت | ورین گرفت ممالک به دیگران بسپرد |
□
جوشن بیار و نیزه و بر گستوان ورد | تا روی آفتاب معفر کنم به گرد | |
گر بردبار باشی و هشیار و نیکمرد | دشمن گمان برد که بترسیدی از نبرد |
□
خون دار اگرچه دشمن خردست زینهار | مهمل رها مکن که زمانش بپرورد | |
تا کعب کودکی بود آغاز چشمه سار | چون پیشتر رود ز سر مرد بگذرد |
□
در جهان با مردمان دانی که چون باید گذاشت | آن قدر عمری که دارد مردم آزاد مرد؟ | |
کاستینها تر کنند از بهر او از آب گرم | فیالمثل گر بگذرد بر دامنش از باد سرد |
□
مرد دیگر جوان نخواهد بود | پیریش هم بقا نخواهد کرد | |
چون درخت خزان که زرد شود | کاشکی همچنان بماندی زرد |
□
ملک ایمن درخت بارورست | زو قناعت به میوه باید کرد | |
چون ز بیخش برآورد نادان | میوه یک بار بیش نتوان خورد |
□
آن را که تو دست پیش داری | کس تیغ بلا زدن نیارد | |
ما را که تو بیگنه بکشتی | کس نیست که دست پیش دارد |
□
آدمی فضل بر دگر حیوان | به جوانمردی و ادب دارد | |
گر تو گویی به صورت آدمیم | هوشمند این سخن عجب دارد | |
پس تو همتای نقش دیواری | که همین گوش و چشم و لب دارد |
□
تو خود جفا نکنی بیگناه بر بنده | وگر کنی سر تسلیم بر زمین دارد | |
به نیشی از مگس نحل برنشاید گشت | از آنکه سابقهی فضل انگبین دارد |
□
دیو اگر صومعه داری کند اندر ملکوت | همچو ابلیس همان طینت ماضی دارد | |
ناکسست آنکه به دراعه و دستار کسست | دزد دزدست وگر جامهی قاضی دارد |
□
طمع خام که سودی بکنم | سود، سرمایه به یک بار ببرد | |
خر دعا کرد که بارش ببردند | سیل بگرفت و خر و بار ببرد |
□
شد غلامی به جوی کاب آرد | آب جوی آمد و غلام ببرد | |
دام هر بار ماهی آوردی | ماهی این بار رفت و دام ببرد |
□
من هرگز آب چاه ندیدم چنین مداد | بر یک ورق نویس که بر هفت بگذرد | |
نی نی ورق چه باشد و کیمخت گوسفند | از چرم گاو از سپر جفت بگذرد |
□
مر تو را چون دو کار پیش آید | که ندانی کدام باید کرد | |
هر چه در وی مظنهی خطرست | آنت بر خود حرام باید کرد | |
وانکه بیخوف و بیخطر باشد | به همانت قیام باید کرد |
□
دانی که بر نگین سلیمان چه نقش بود | دل در جهان مبند که با کس وفا نکرد | |
خرم تنی که حاصل عمر عزیز را | با دوستان بخورد و به دشمن رها نکرد |
□
ز دست ترشروی خوردن تبرزد | چنان تلخ باشد که گویی تبر زد | |
گرم روی با پشت گردد از آن به | که رویی ببینم که پشتم بلرزد | |
گدا طبع اگر در تموز آب حیوان | به دستت دهد جور سقا نیرزد | |
کسی را فراغ از چنین خلق دیدن | مسلم بود کو قناعت بورزد |
□
روزی به سرش نبشته بودند | کاین دولت و منصب آن نیرزد | |
سی ساله توانگری و فرمان | یک روزه هلاک جان نیرزد | |
دیدی که چه کرد عیش و چون مرد | آن عاقبت آن فلان نیرزد | |
صد دور بقا چنانکه دید | مردن به زه کمان نیرزد |
□
از دست تهی کرم نیاید | هر چند دلش جواد باشد | |
مسکین چه کند سوار چالاک | چون اسب نه بر مراد باشد |
□
کسی به حمد و ثنای برادران عزیز | ز عیب خویش نباید که بیخبر باشد | |
ز دشمنان شنو ای دوست تا چه میگویند | که عیب در نظر دوستان هنر باشد |
□
گر جهان فتنه گیرد از چپ و راست | و آتش و صعقه پیش و پس باشد | |
تو پریشان نکردهای کس را | چه پریشانیت ز کس باشد؟ | |
خونیان را بود ز شحنه هراس | شبروان را غم از عسس باشد | |
راستی پیشه گیر و ایمن باش | که رهانندهی تو بس باشد |
□
کاملانند در لباس حقیر | همچو لل که در صدف باشد | |
ای که در بند آب حیوانی | کوزه بگذار تا خزف باشد |
□
سخن گفته دگر باز نیاید به دهن | اول اندیشه کند مرد که عاقل باشد | |
تا زمانی دگر اندیشه نباید کردن | که چرا گفتم و اندیشهی باطل باشد |
□
اگر صد دفتر شیرین بخوانی | گرانجان لایق تحسین نباشد | |
مزاح و خنده کار کودکانست | چو ریش آمد زنخ شیرین نباشد |
□
خر به سعی آدمی نخواهد شد | گرچه در پای منبری باشد | |
و آدمی را که تربیت نکنند | تا به صد سالگی خری باشد |
□
تشنهی سوخته در چشمهی روشن چو رسید | تو مپندار که از سیل دمان اندیشد | |
ملحد گرسنه و خانهی خالی و طعام | عقل باور نکند کز رمضان اندیشد |
□
هیچ دانی که آب دیدهی پیر | از دو چشم جوان چرا نچکد؟ | |
برف بر بام سالخوردهی ماست | آب در خانهی شما نچکد |
□
دوستان سخت پیمان را ز دشمن باک نیست | شرط یار آنست کز پیوند یارش نگسلد | |
صد هزاران خیط یکتو را نباشد قوتی | چون به هم برتافتی اسفندیارش نگسلد |
□
حریف عمر به سر برده در فسوق و فجور | به وقت مرگ پشیمان همی خورد سوگند | |
که توبه کردم و دیگر گنه نخواهم کرد | تو خود دگر نتوانی به ریش خویش مخند |
□
یاد دارم ز پیر دانشمند | تو هم از من به یاد دار این پند | |
هر چه بر نفس خویش نپسندی | نیزبر نفس دیگری مپسند |
□
بسا بساط خداوند ملک دولت را | که آب دیدهی مظلوم در نور داند | |
چو قطره قطرهی باران خرد بر کهسار | که سنگهای درشت از کمر بگرداند |
□
وفا با هیچکس کردست گیتی | که با ما بر قرار خود بماند؟ | |
چو میدانی که جاویدان نمانی | روا داری که نام بد بماند؟ |
□
نه سام و نریمان و افراسیاب | نه کسری و دارا و جمشید ماند | |
تو هم دل مبند ای خداوند ملک | چو کس را ندانی که جاوید ماند | |
چو دور جوانی خلل میکند | به پایان پیری چه امید ماند؟ |
□
هر که مقصود و مرادش خور و خوابست از عمر | حیوانیست که بالاش به انسان ماند | |
هر چه داری بده و دولت معنی بستان | تا چو این نعمت ظاهر برود آن ماند |
□
چو دولت خواهد آمد بندهای را | همه بیگانگانش خویش گردند | |
چو برگردید روز نیکبختی | در و دیوار بر وی نیش گردند |
□
بسیار برفتند و به جایی نرسیدند | ارباب فنون با همه علمی که بخواندند | |
توفیق سعادت چو نباشد چه توان کرد؟ | ابلیس براندند و برو کفر براندند |
□
تا سگان را وجود پیدا نیست | مشفق و مهربان یکدگرند | |
لقمهای در میانشان انداز | که تهیگاه یکدگر بدرند |
□
اگر خونی نریزد شاه عالم | بسا خونا که در عالم بریزند | |
بباید کشت هر یکچند گرگی | به زاری تا دگر گرگان گریزند |
□
نکنی دفع ظالم از مظلوم | تا دل خلق نیک بخراشند | |
تا تو با صید گرگ پردازی | گوسفندان هلاک میباشند |
□
هر کجا دردمندی از سر شوق | گوش بر نالهی حمام کند | |
چارپایی برآورد آواز | وان تلذذ برو حرام کند | |
حیف باشد صفیر بلبل را | که زفیر خر ازدحام کند | |
کاش بلبل خموش بنشستی | تا خر آواز خود تمام کند |
□
حاکم ظالم به سنان قلم | دزدی بیتیر و کمان میکند | |
گله ما را گله از گرگ نیست | این همه بیداد شبان میکند | |
آنکه زیان میرسد از وی به خلق | فهم ندارد که زیان میکند | |
چون نکند رخنه به دیوار باغ | دزد، که ناطور همان میکند |
□
ز دور چرخ چه نالی ز فعل خویش بنال | که از گزند تو مردم هنوز مینالند | |
نگفتمت که چو زنبور زشتخوی مباش | که چون پرت نبود پای در سرت مالند |
□
نفس ظالم، مثال زنبورست | که جهانش ز دست مینالند | |
صبر کن تا بیوفتد روزی | که همه پای بر سرش مالند |
□
آسیا سنگ ده هزار منی | به دور مرد از کمر بگردانند | |
لیکن از زیر به زبر بردن | به هزار آدمیش نتوانند |
□
بدین الحان داودی عجب نیست | که مرغان هوا حیران بمانند | |
خدای این حافظان ناخوش آواز | بیامرزاد اگر ساکن بخوانند |
□
چو نیکبخت شدی ایمن از حسود مباش | که خار دیدهی بدبخت نیکبختانند | |
چو دستشان نرسد لاجرم به نیکی خویش | بدی کنند به جای تو هر چه بتوانند |
□
رسم و آیین پادشاهانست | که خردمند را عزیز کنند | |
وز پس عهد او وفاداری | با خردمندزاده نیز کنند |
□
نشان آخر عهد و زوال ملک ویست | که در مصالح بیچارگان نظر نکند | |
به دست خویش مکن خانگاه خود ویران | که دشمنان تو با تو ازین بتر نکند |
□
آنکه در حضرت بیچون تو قربی دارد | گر جهانی به هم آید به بعیدش نکنند | |
وآنکه در نامهی او خامهی بدبختی تست | گر همه خلق بکوشند سعیدش نکنند |
□
دامن آلوده اگر خود حکمت گوید | به سخن گفتن زیباش بدان به نشوند | |
وآنکه پاکیزه رود گر بنشیند خاموش | همه از سیرت زیباش نصیحت شنوند |
□
آدمیسان و نیک محضر باش | تا تو را بر دواب فضل نهند | |
تو به عقل از دواب ممتازی | ورنه ایشان به قوت از تو بهند |
□
تا نگویی که عاملان حریص | نیکخواهان دولت شاهند | |
کانچه در مملکت بیفزایند | از ثنای جمیل میکاهند | |
راحت از مال وی به خلق رسان | تا همه عمر و دولتش خواهند |
□
رحمت صفت خدای باقیست | و آن را که خدای برگزیند | |
گر جرم و خطای ما نباشد | پس عفو تو بر کجا نشیند؟ |
□
هیچ فرصت ورای آن مطلب | که کسی مرگ دشمنان بیند | |
تا نمیرد یکی به ناکامی | دیگری دوستکام ننشیند | |
تو هم ایمن مباش و غره مشو | که فلک هیچ دوست نگزیند | |
شادکامی مکن که دشمن مرد | مرغ، دانه یکان یکان چیند |
□
الحق امنای مال ایتام | همچون تو حلالزاده بایند | |
هرگز زن و مرد و کفر و اسلام | نفس از تو خبیثتر نزایند | |
اطفال عزیز نازپرورد | از دست تو دست بر خدایند | |
طفلان تو را پدر بمیراد | تا جور وصی بیازمایند |
□
ناکسان را فراستیست عظیم | گرچه تاریک طبع و بدخویند | |
چون دو کس مشورت برند به هم | گویند این عیب من همی گویند |
□
امیر ما عسل از دست خلق مینخورد | که زهر در قدح انگبین تواند بود | |
عجب که در عسل از زهر میکند پرهیز | حذر نمیکند از تیر آه زهرآلود |
□
چه گنجها بنهادند و دیگری برداشت | چه رنجها بکشیدند و دیگری آسود | |
به تازیانهی مرگ از سرش به در کردند | که سلطنت به سر تازیانه میفرمود | |
نفس که نفس برو تکیه میکند بادست | به وقت مرگ بداند که باد میپیمود |
□
خواهی از دشمن نادان که گزندت نرسد | رفق پیش آر و مدارا و تواضع کن و جود | |
کهن سخت که بر سنگ صلابت راند | نتواند که لطافت نکند با داود |
□
متکلف به نغمه در قرآن | حق بیازرد و خلق را بربود | |
آن یکی خسر آن دگر باشد | مایه وقتی زیان و وقتی سود | |
ناخوشآواز اگر دراز کشد | نه خداوندی خلق ازو خشنود |
□
مرغ جایی که علف بیند و چیند گردد | مرد صاحبنظر آنجا که وفا بیند و جود | |
سفله گو روی مگردان که اگر قارونست | کس ازو چشم ندارد کرم نامعهود |
□
هزار سال به امید تو توانم بود | اگر مراد برآید هنوز باشد زود | |
اگر مراد نیابم مرا امید بسست | نه هر که رفت رسید و نه هر که گفت شنود |
□
هر که بر روی زمین مهلت عیشی دارد | ای بسا روز که در زیر زمین خواهد بود | |
کشتی آرام نگیرد که بود بر سر آب | تا جهان بر سر آبست چنین خواهد بود |
□
اگر ملازم خاک در کسی باشی | چو آستانه ندیم خسیت باید بود | |
ز بهر نعمت دنیا که خاک بر سر او | برین مثال که گفتم بسیت باید بود | |
هزار سال تنعم کنی بدان نرسد | که یک زمان به مراد کسیت باید بود |
□
نگر تا نبینی ز ظلم شهی | که از ظلم او سینهها چاک بود | |
ازیرا که دیدیم کز بد بتر | بسی اندرین عالم خاک بود | |
چو شد روز آمد شب تیره رنگ | چو جمشید بگذشت ضحاک بود |
□
روز قالی فشاندنست امروز | تا غبار از میان ما برود | |
چون مگس در سرای گرد آمد | خوان نباید نهاد تا برود | |
هر که ناخوانده آید از در قوم | نیک باشد که ناشتا برود |
□
گر خردمند از اوباش جفایی بیند | تا دل خویش نیازارد و درهم نشود | |
سنگ بیقیمت اگر کاسهی زرین بشکست | قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود |
□
هر که بینی مراد و راحت خویش | از همه خلق بیشتر خواهد | |
و آن میسر شود به کوشش و رنج | که قضا بخشد و قدر خواهد | |
ای که میخواهی از نگارین کام | با نگارش بگوی اگر خواهد | |
دختر اندر شکم پسر نشود | گرچه بابا همی پسر خواهد | |
تیز در ریش کاروانسالار | گر بدان ده رود که خر خواهد |