در عزت نفس

گرچه درویشم بحمدالله مخنث نیستم شیر اگر مفلوج باشد همچنان از سگ بهست

ای نفس چون وظیفه‌ی روزی مقررست آزاد باش تا نفسی روزگار هست
از پیری و شکستگیت هیچ باک نیست چون دولت جوان خداوندگار هست

در سرای به هم کرده از پس پرده مباش غره که هیچ آفریده واقف نیست
از آن بترس که مکنون غیب می‌داند گرش بلند بخوانی وگر نهفته یکیست

شهی که پاس رعیت نگاه می‌دارد حلال باد خراجش که مزد چوپانیست
وگرنه راعی خلقست زهرمارش باد که هر چه می‌خورد او جزیت مسلمانیست

صاحب کمال را چه غم از نقص مال و جاه چون ماه پیکری که برو سرخ و زرد نیست
مردی که هیچ جامه ندارد به اتفاق بهتر ز جامه‌ای که درو هیچ مرد نیست

ضرورتست به توبیخ با کسی گفتن که پند مصلحت آموز کاربندش نیست
اگر به لطف به سر می‌رود به قهر مگوی که هر چه سر نکشد حاجت کمندش نیست

اگر خود بردرد پیشانی پیل نه مردست آنکه در وی مردمی نیست
بنی آدم سرشت از خاک دارد اگر خاکی نباشد آدمی نیست

در حدود ری یکی دیوانه بود سال و مه کردی به کوه و دشت گشت
در بهار و دی به سالی یک دو بار آمدی در قلب شهر از طرف دشت
گفت ای آنان که تان آماده بود گاه قرب و بعد این زرینه طشت
توزی و کتان به گرما پنج و شش قندز و قاقم به سرما هفت و هشت
گر شما را بانوایی بد چه شد؟ ور که ما را بینوایی بد چه گشت؟
راحت هستی و رنج نیستی بر شما بگذشت و بر ما هم گذشت

بیا که پرده برانداختم ز صورت حال من آن نیم که سخن در غلاف خواهم گفت