در مرثیه‌ی سعد بن ابوبکر

بلی شاید که مهجوران بگریند روا باشد که مظلومان بزارند
نمی‌دانم حدیث نامه چونست همی بینم که عنوانش به خونست

برفت آن گلبن خرم به بادی دریغی ماند و فریادی و یادی
زمانی چشم عبرت‌بین بخفتی گردش سیلاب خون باز ایستادی
چه شاید گفت دوران زمان را نخواهد پرورید این سفله زادی
نیارد گرش گیتی دگر بار چنان صاحبدلی فرخ‌نژادی
خردمندان پیشین راست گفتند مرا خود کاشکی مادر نزادی
نبودی دیدگانم تا ندیدی چنین آتش که در عالم فتادی
نکوخواهان تصور کرده بودند که آمد پشت دولت را ملاذی
تن گردنکشش را وقت آن بود که تاج خسروی بر سر نهادی
چه روز آمد درخت نامبردار که بستان را بهار و میوه دادی
مگر چشم بدان اندر کمین بود ببرد از بوستانش تند بادی
نمی‌دانم حدیث نامه چونست همی بینم که عنوانش به خونست

پس از مرگ جوانان گل مماناد پس از گل در چمن بلبل مخواناد
کس اندر زندگانی قیمت دوست نداند کس چنین قیمت مداناد
به حسرت در زمین رفت آن گل نو صبا بر استخوانش گل دماناد
به تلخی رفت از دنیای شیرین زلال کام در حلقش چکاناد
سرآمد روزگار سعد بوبکر خداوندش به رحمت در رساناد
جزای تشنه مردن در غریبی شراب از دست پیغمبر ستاناد
در آن عالم خدای از عالم غیب نثار رحمتش بر سر فشاناد