غریبان را دل از بهر تو خونست
|
|
دل خویشان نمیدانم که چونست
|
عنان گریه چون شاید گرفتن
|
|
که از دست شکیبایی برونست
|
مگر شاهنشه اندر قلب لشکر
|
|
نمیآید که رایت سرنگونست
|
دگر سبزی نروید بر لب جوی
|
|
که باران بیشتر سیلاب خونست
|
دگر خون سیاووشان بود رنگ
|
|
که آب چشمهها عنابگونست
|
شکیبایی مجوی از جان مهجور
|
|
که بار از طاقت مسکین فزونست
|
سکون در آتش سوزنده گفتم
|
|
نشاید کرد و درمان هم سکونست
|
که دنیا صاحبی بدعهد و خونخوار
|
|
زمانه مادری بیمهر و دونست
|
نه اکنونست بر ما جور ایام
|
|
که از دوران آدم تاکنونست
|
نمیدانم حدیث نامه چونست
|
|
همی بینم که عنوانش به خونست
|
بزرگان چشم و دل در انتظارند
|
|
عزیزان وقت و ساعت میشمارند
|
غلامان در و گوهر میفشانند
|
|
کنیزان دست و ساعد مینگارند
|
ملک خان و میاق و بدر و ترخان
|
|
به رهواران تازی برسوارند
|
که شاهنشاه عادل سعد بوبکر
|
|
به ایوان شهنشاهی درآرند
|
حرم شادی کنان بر طاق ایوان
|
|
که مروارید بر تاجش ببارند
|
زمین میگفت عیشی خوش گذاریم
|
|
ازین پس، آسمان گفت ارگذارند
|
امید تاج و تخت خسروی بود
|
|
ازین غافل که تابوتش درآرند
|
چه شد پاکیزهرویان حرم را
|
|
که بر سر کاه و بر زیور غبارند
|
نشاید پاره کردن جامه و روی
|
|
که مردم تحت امر کردگارند
|
ولیکن با چنین داغ جگرسوز
|
|
نمیشاید که فریادی ندارند
|