دردی به دل رسید که آرام جان برفت
|
|
وان هر که در جهان به دریغ از جهان برفت
|
شاید که چشم چشمه بگرید به های های
|
|
بر بوستان که سرو بلند از میان برفت
|
بالا تمام کرده درخت بلند ناز
|
|
ناگه به حسرت از نظر باغبان برفت
|
گیتی برو چو خوش سیاووش نوحه کرد
|
|
خون سیاوشان زد و چشمش روان برفت
|
دود دل از دریچه برآمد که دود دیگ
|
|
هرگز چنین نبود که تا آسمان برفت
|
تا آتش است خرمن کس را چنین نسوخت
|
|
زنهار از آتشی که به چرخش دخان برفت
|
باران فتنه بر در و دیوار کس نبود
|
|
بر بام ما ز گریهی خون ناودان برفت
|
تلخست شربت غم هجران و تلختر
|
|
بر سرو قامتی که به حسرت جوان برفت
|
چندان برفت خون ز چراحت به راستی
|
|
کز چشم مادر و پدر مهربان برفت
|
همچون شقایقم دل خونین سیاه شد
|
|
کان سرو نوبر آمده از بوستان برفت
|
خوردیم زخمها که نه خون آمد و نه آه
|
|
وه این چه نیش بود که تا استخوان برفت
|
هشیار سرزنش نکند دردمند را
|
|
کز دل نشان نمیرود و دلنشان برفت
|
چشم و چراغ اهل قبایل ز پیش چشم
|
|
برق جهنده چون برود همچنان برفت
|
لیکن سموم قهر اجل را علاج نیست
|
|
بسیار ازین ورق که به باد خزان برفت
|
ما کاروان آخرتیم از دیار عمر
|
|
او مرد بود پیشتر از کاروان برفت
|
اقبال خاندان شریف و برادران
|
|
جاوید باد اگر یکی از خاندان برفت
|
ای نفس پاک منزل خاکت خجسته باد
|
|
تنها نه بر تو جور و جفای زمان برفت
|
دانند عاقلان به حقیقت که مرغ روح
|
|
وقتی خلاص یافت کزین آشیان برفت
|
زنهار از آن شبانگه تاریک و بامداد
|
|
کز تو خبر نیامد و از ما فغان برفت
|
زخمی چنان نبود که مرهم توان نهاد
|
|
داروی دل چه فایده دارد چو جان برفت
|
شرح غمت تمام نگفتیم همچنان
|
|
این صد یکیست کز غم دل بر زبان برفت
|
سعدی همیشه بار فراق احتمال اوست
|
|
این نوبتش ز دست تحمل عنان برفت
|
حکم خدای بود قرانی که از سپهر
|
|
بر دست و تیغ حضرت صاحبقران برفت
|
عمرش دراز باد که بر قتل بیگناه
|
|
وقتی دریغ گفت که تیر از کمان برفت
|