به عهد ملک وی اندر نماند دست تطاول
|
|
مگر سواعد سیمین و بازوان سمین را
|
همیشه دست توقع گرفته دامن فضلش
|
|
چو وامدار که دریابد آستین ضمین را
|
شروح فکر من اندر بیان خاصیت او
|
|
تکلف است که حاجت به شرح نیست یقین را
|
هلال اگر بنماید کسی بدیع نباشد
|
|
چه حاجتست که بنمایم آفتاب مبین را
|
درین حدیقه که بلبل زبان نطق ندارد
|
|
تو شوخ دیده مگس بین که برگرفت طنین را
|
ایا رسیده به جایی کلاه گوشهی قدرت
|
|
که دست نیست بر آن پایه آسمان برین را
|
گر اشتیاق نویسم به وصف راست نیاید
|
|
چنان مرید محبم که تشنه ماء معین را
|
به خاک پای تو ماند یمین غیر مکفر
|
|
کزان زمان که بدانستم از یسار یمین را
|
برای حاجت دنیا طمع به خلق نبندم
|
|
که تنگ چشم تحمل کند عذاب مهین را
|
تو قدر فضل شناسی که اهل فضلی و دانشی
|
|
شبه فروش چه داند بهای در ثمین را
|
نگاهدار و معینت خدای بود که هرگز
|
|
به از خدای نبینی نگاهدار و معین را
|
مضاجع پدرانت غریق باد به رحمت
|
|
که چون تو عاقل و هشیار پرورند بنین را
|
در سخن به دو مصرع چنان لطیف ببندم
|
|
که شاید اهل معانی که ورد خود کند این را
|
بخور ببخش که دنیا به هیچ کار نیاید
|
|
جز آنکه پیش فرستند روز بازپسین را
|