آستین بر روی و نقشی در میان افکندهای
|
|
خویشتن پنهان و شوری در جهان افکندهای
|
همچنان در غنچه و آشوب استیلای عشق
|
|
در نهاد بلبل فریاد خوان افکندهای
|
هر یکی نادیده از رویت نشانی میدهند
|
|
پرده بردار ای که خلقی در گمان افکندهای
|
آنچنان رویت نمیباید که با بیچارگان
|
|
در میان آری حدیثی در میان افکندهای
|
هیچ نقاشت نمیبیند که نقشی بر کند
|
|
و آنکه دید از حیرتش کلک از بنان افکندهای
|
این دریغم میکشد کافکندهای اوصاف خویش
|
|
در زبان عام و خاصان را زبان افکندهای
|
حاکمی بر زیردستان هر چه فرمایی رواست
|
|
پنجهی زورآزما با ناتوان افکندهای
|
چون صدف امید میدارم که للیی شود
|
|
قطرهای کز ابر لطفم در دهان افکندهای
|
سر به خدمت مینهادم چون بدیدم نیک باز
|
|
چون سر سعدی بسی بر آستان افکندهای
|