بیفکن خیمه تا محمل برانند

بیفکن خیمه تا محمل برانند که همراهان این عالم روانند
زن و فرزند و خویش و یار و پیوند برادر خواندگان کاروانند
نباید ستن اندر صحبتی دل که بی ایشان بمانی یا بمانند
نه اول خاک بودست آدمیزاد به آخر چون بیندیشی همانند
پس آن بهتر که اول و آخر خویش بیندیشند و قدر خود بدانند
زمین چندی بخورد از خلق و چندی هنوز از کبر سر بر آسمانند
یکی بر تربتی فریاد می‌خواند که اینان پادشاهان جهانند
بگفتم تخته‌ای بر کن ز گوری ببین تا پادشه یا پاسبانند
بگفتا تخته بر کندن چه حاجت که می‌دانم که مشتی استخوانند
نصیحت داروی تلخست و باید که با جلاب در حلقت چکانند
چنین سقمونیای شکرآلود ز داروخانه‌ی سعدی ستانند