از جان برون نیامده جانانت آرزوست
|
|
زنار نابریده و ایمانت آرزوست
|
بر درگهی که نوبت ارنی همی زنند
|
|
موری نهای و ملک سلیمانت آرزوست
|
موری نهای و خدمت موری نکردهای
|
|
وآنگاه صف صفهی مردانت آرزوست
|
فرعونوار لاف اناالحق همی زنی
|
|
وآنگاه قرب موسی عمرانت آرزوست
|
چون کودکان که دامن خود اسب کردهاند
|
|
دامن سوار کرده و میدانت آرزوست
|
انصاف راه خود ز سر صدق داد نه
|
|
بر درد نارسیده و درمانت آرزوست
|
بر خوان عنکبوت که بریان مگس بود
|
|
شهپر جبرئیل، مگسرانت آرزوست
|
هر روز از برای سگ نفس بوسعید
|
|
یک کاسه شوربا و دو تا نانت آرزوست
|
سعدی درین جهان که تویی ذرهوار باش
|
|
گر دل به نزد حضرت سلطانت آرزوست
|