حکایت

عجب گر بود راهم از دست راست که از دست من جز کژی برنخاست
دلم می‌دهد وقت وقت این امید که حق شرم دارد ز موی سفید
عجب دارم ار شرم دارد ز من که شرمم نمی‌آید از خویشتن
نه یوسف که چندان بلا دید و بند چو حکمش روان گشت و قدرش بلند
گنه عفو کرد آل یعقوب را؟ که معنی بود صورت خوب را
به کردار بدشان مقید نکرد بضاعات مزجاتشان رد نکرد
ز لطفت همین چشم داریم نیز بر این بی‌بضاعت ببخش ای عزیز
کس از من سیه نامه تر دیده نیست که هیچم فعال پسندیده نیست
جز این کاعتمادم به یاری تست امیدم به آمرزگاری تست
بضاعت نیاوردم الا امید خدایا ز عفوم مکن ناامید