حکایت

شنیدم که مستی ز تاب نبید به مقصوره‌ی مسجدی در دوید
بنالید بر آستان کرم که یارب به فردوس اعلی برم
موذن گریبان گرفتش که هین سگ و مسجد! ای فارغ از عقل و دین
چه شایسته کردی که خواهی بهشت؟ نمی‌زیبدت ناز با روی زشت
بگفت این سخن پیر و بگریست مست که مستم بدار از من ای خواجه دست
عجب داری از لطف پروردگار که باشد گنهکاری امیدوار؟
تو را می‌نگویم که عذرم پذیر در توبه بازست و حق دستگیر
همی شرم دارم ز لطف کریم که خوانم گنه پیش عفوش عظیم
کسی را که پیری درآرد ز پای چو دستش نگیری نخیزد ز جای
من آنم ز پای اندر افتاده پیر خدایا به فضل توام دست گیر
نگویم بزرگی و جاهم ببخش فروماندگی و گناهم ببخش
اگر یاری اندک زلل داندم به نابخردی شهره گرداندم
تو بینا و ما خائف از یکدگر که تو پرده پوشی و ما پرده در
برآورده مردم ز بیرون خروش تو با بنده در پرده و پرده پوش
به نادانی ار بندگان سرکشند خداوندگاران قلم در کشند
اگر جرم بخشی به مقدار جود نماند گنهکاری اندر وجود
وگر خشم گیری به قدر گناه به دوزخ فرست و ترازو مخواه
گرم دست گیری به جایی رسم وگر بفگنی بر نگیرد کسم
که زور آورد گر تو یاری دهی؟ که گیرد چو تو رستگاری دهی؟
دو خواهند بودن به محشر فریق ندانم کدامان دهندم طریق