حکایت

بهشت آن ستاند که طاعت برد کرا نقد باید بضاعت برد
مکن، دامن از گرد زلت بشوی که ناگه ز بالا ببندند جوی
اگر مرغ دولت ز قیدت بجست هنوزش سر رشته داری به دست
وگر دیر شد گرم رو باش و چست ز دیر آمدن غم ندارد درست
هنوزت اجل دست خواهش نبست برآور به درگاه دادار دست
مخسب ای گنه کرده‌ی خفته، خیز به عذر گناه آب چشمی بریز
چو حکم ضرورت بود کبروی بریزند باری بر این خاک کوی
ور آبت نماند شفیع آر پیش کسی را که هست آبروی از تو بیش
به قهر ار براند خدای از درم روان بزرگان شفیع آورم