حکایت در عالم طفولیت

نه ابلیس در حق ما طعنه زد کز اینان نیاید بجز کار بد؟
فغان از بدیها که در نفس ماست که ترسم شود ظن ابلیس راست
چو ملعون پسند آمدش قهر ما خدایش بینداخت از به خرما
کجا سر برآریم از این عار و ننگ که با او بصلحیم و با حق به جنگ
نظر دوست نادر کند سوی تو چو در روی دشمن بود روی تو
گرت دوست باید کز او بر خوری نباید که فرمان دشمن بری
روا دارد از دوست بیگانگی که دشمن گزیند به همخانگی
ندانی که کمتر نهد دوست پای چو بیند که دشمن بود در سرای؟
به سیم سیه تا چه خواهی خرید که خواهی دل از مهر یوسف برید؟
تو از دوست گر عاقلی برمگرد که دشمن نیارد نگه در تو کرد