حکایت عداوت در میان دو شخص

مگر در دل دوست رحم آیدم چو بیند که دشمن ببخشایدم
به جایی رسد کار سر دیر و زود که گویی در او دیده هرگز نبود
زدم تیشه یک روز بر تل خاک به گوش آمدم ناله‌ای دردناک
که زنهار اگر مردی آهسته‌تر که چشم و بناگوش و روی است و سر