میان دو تن دشمنی بود و جنگ
|
|
سر از کبر بر یکدیگر چون پلنگ
|
ز دیدار هم تا به حدی رمان
|
|
که بر هر دو تنگ آمدی آسمان
|
یکی را اجل در سر آورد جیش
|
|
سرآمد بر او روزگاران عیش
|
بداندیش او را درون شاد گشت
|
|
به گورش پس از مدتی برگذشت
|
شبستان گورش در اندوده دید
|
|
که وقتی سرایش زر اندوده دید
|
خرامان به بالینش آمد فراز
|
|
همی گفت با خود لب از خنده باز
|
خوشا وقت مجموع آن کس که اوست
|
|
پس از مرگ دشمن در آغوش دوست
|
پس از مرگ آن کس نباید گریست
|
|
که روزی پس از مرگ دشمن بزیست
|
ز روی عداوت به بازوی زور
|
|
یکی تخته برکندش از روی گور
|
سر تا جور دیدش اندر مغاک
|
|
دو چشم جهان بینش آگنده خاک
|
وجودش گرفتار زندان گور
|
|
تنش طعمه کرم و تاراج مور
|
چنان تنگش آگنده خاک استخوان
|
|
که از عاج پر توتیا سرمه دان
|
ز دور فلک بدر رویش هلال
|
|
ز جور زمان سرو قدش خلال
|
کف دست و سرپنجهی زورمند
|
|
جدا کرده ایام بندش ز بند
|
چنانش بر او رحمت آمد ز دل
|
|
که بسرشت بر خاکش از گریه گل
|
پشیمان شد از کرده و خوی زشت
|
|
بفرمود بر سنگ گورش نبشت
|
مکن شادمانی به مرگ کسی
|
|
که دهرت نماند پس از وی بسی
|
شنید این سخن عارفی هوشیار
|
|
بنالید کای قادر کردگار
|
عجب گر تو رحمت نیاری بر او
|
|
که بگریست دشمن به زاری بر او
|
تن ما شود نیز روزی چنان
|
|
که بروی بسوزد دل دشمنان
|