شبی خوابم اندر بیابان فید
|
|
فرو بست پای دویدن به قید
|
شتربانی آمد به هول و ستیز
|
|
زمام شتر بر سرم زد که خیز
|
مگر دل نهادی به مردن ز پس
|
|
که بر مینخیزی به بانگ جرس؟
|
مرا همچو تو خواب خوش در سرست
|
|
ولیکن بیابان به پیش اندرست
|
تو کز خواب نوشین به بانگ رحیل
|
|
نخیزی، دگر کی رسی در سبیل
|
فرو کوفت طبل شتر ساروان
|
|
به منزل رسید اول کاروان
|
خنک هوشیاران فرخنده بخت
|
|
که پیش از دهل زن بسازند رخت
|
به ره خفتگان تا بر آرند سر
|
|
نبینند ره رفتگان را اثر
|
سبق برد رهرو که برخاست زود
|
|
پس از نقل بیدار بودن چه سود؟
|
کنون باید ای خفته بیدار بود
|
|
چو مرگ اندر آرد ز خوابت، چه سود؟
|
چو شیبت درآمد به روی شباب
|
|
شبت روز شد دیده برکن ز خواب
|
من آن روز برکندم از عمر امید
|
|
که افتادم اندر سیاهی سپید
|
دریغا که بگذشت عمر عزیز
|
|
بخواهد گذشت این دمی چند نیز
|
گذشتت آنچه در ناصوابی گذشت
|
|
ور این نیز هم در نیابی گذشت
|
کنون وقت تخم است اگر پروری
|
|
گر امیدواری که خرمن بری
|
به شهر قیامت مرو تنگدست
|
|
که وجهی ندارد به حسرت نشست
|
گرت چشم عقل است تدبیر گور
|
|
کنون کن که چشمت نخوردهست مور
|
به مایه توان ای پسر سود کرد
|
|
چه سود افتد آن را که سرمایه خورد؟
|
کنون کوش کب از کمر در گذشت
|
|
نه وقتی که سیلابت از سر گذشت
|
کنونت که چشم است اشکی ببار
|
|
زبان در دهان است عذری بیار
|
نه پیوسته باشد روان در بدن
|
|
نه همواره گردد زبان در دهن
|
ز دانندگان بشنو امروز قول
|
|
که فردا نکیرت بپرسد به هول
|
غنیمت شمار این گرامی نفس
|
|
که بی مرغ قیمت ندارد قفس
|
مکن عمر ضایع به افسوس و حیف
|
|
که فرصت عزیزست و الوقت سیف
|