بدیع آیدم صورتش در نظر
|
|
ولیکن ز معنی ندارم خبر
|
که سالوک این منزلم عن قریب
|
|
بد از نیک کمتر شناسد غریب
|
تو دانی که فرزین این رقعهای
|
|
نصیحتگر شاه این بقعهای
|
چه معنی است در صورت این صنم
|
|
که اول پرستندگانش منم
|
عبادت به تقلید گمراهی است
|
|
خنک رهروی را که آگاهی است
|
برهمن ز شادی برافروخت روی
|
|
پسندید و گفت ای پسندیده گوی
|
سوالت صواب است و فعلت جمیل
|
|
به منزل رسد هر که جوید دلیل
|
بسی چون تو گردیدم اندر سفر
|
|
بتان دیدم از خویشتن بی خبر
|
جز این بت که هر صبح از این جا که هست
|
|
برآرد به یزدان دادار دست
|
وگر خواهی امشب همین جا بباش
|
|
که فردا شود سر این بر تو فاش
|
شب آن جا ببودم به فرمان پیر
|
|
چو بیژن به چاه بلا در اسیر
|
شبی همچو روز قیامت دراز
|
|
مغان گرد من بی وضو در نماز
|
کشیشان هرگز نیازرده آب
|
|
بغلها چو مردار در آفتاب
|
مگر کرده بودم گناهی عظیم
|
|
که بردم در آن شب عذابی الیم
|
همه شب در این قید غم مبتلا
|
|
یکم دست بر دل، یکی بر دعا
|
که ناگه دهل زن فرو کوفت کوس
|
|
بخواند از فضای برهمن خروس
|
خطیب سیه پوش شب بی خلاف
|
|
بر آهخت شمشیر روز از غلاف
|
فتاد آتش صبح در سوخته
|
|
به یک دم جهانی شد افروخته
|
تو گفتی که در خطهی زنگبار
|
|
ز یک گوشه ناگه در آمد تتار
|
مغان تبه رای ناشسته روی
|
|
به دیر آمدند از در و دشت و کوی
|