جوانی سر از رأی مادر بتافت | دل دردمندش به آذر بتافت | |
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد | که ای سست مهر فراموش عهد | |
نه در مهد نیروی حالت نبود | مگس راندن از خود مجالت نبود؟ | |
تو آنی کزان یک مگس رنجهای | که امروز سالار و سرپنجهای | |
به حالی شوی باز در قعر گور | که نتوانی از خویشتن دفع مور | |
دگر دیده چون برفروزد چراغ | چو کرم لحد خورد پیه دماغ؟ | |
چه پوشیده چشمی ببینی که راه | نداند همی وقت رفتن ز چاه | |
تو گر شکر کردی که با دیدهای | وگرنه تو هم چشم پوشیدهای |