شنیدم ز پیران شیرین سخن
|
|
که بود اندر این شهر پیری کهن
|
بسی دیده شاهان و دوران و امر
|
|
سرآورده عمری ز تاریخ عمرو
|
درخت کهن میوهی تازه داشت
|
|
که شهر از نکویی پرآوازه داشت
|
عجب در زنخدان آن دل فریب
|
|
که هرگز نبودهست بر سرو سیب
|
ز شوخی و مردم خراشیدنش
|
|
فرج دید در سر تراشیدنش
|
به موسی، کهن عمر کوته امید
|
|
سرش کرد چون دست موسی سپید
|
ز سر تیزی آن آهنین دل که بود
|
|
به عیب پریرخ زبان برگشود
|
به مویی که کرد از نکوییش کم
|
|
نهادند حالی سرش در شکم
|
چو چنگ از خجالت سر خوبروی
|
|
نگونسار و در پیشش افتاده موی
|
یکی را که خاطر در او رفته بود
|
|
چو چشمان دلبندش آشفته بود
|
کسی گفت جور آزمودی و درد
|
|
دگر گرد سودای باطل مگرد
|
ز مهرش بگردان چو پروانه پشت
|
|
که مقراض، شمع جمالش بکشت
|
برآمد خروش از هوادار چست
|
|
که تردامنان را بود عهد سست
|
پسر خوش منش باید و خوبروی
|
|
پدر گو به جهلش بینداز موی
|
مرا جان به مهرش برآمیختهست
|
|
نه خاطر به مویی در آویختهست
|
چو روی نکوداری انده مخور
|
|
که موی ار بیفتد بروید دگر
|
نه پیوسته رز خوشهی تر دهد
|
|
گهی برگ ریزد، گهی بر دهد
|
بزرگان چو خور در حجاب اوفتند
|
|
حسودان چو اخگر در آب اوفتند
|
برون آید از زیر ابر آفتاب
|
|
به تدریج و اخگر بمیرد در آب
|
ز ظلمت مترس ای پسندیده دوست
|
|
که ممکن بود کاب حیوان در اوست
|
نه گیتی پس از جنبش آرام یافت؟
|
|
نه سعدی سفر کرد تا کام یافت؟
|
دل از بی مرادی به فکرت مسوز
|
|
شب آبستن است ای برادر به روز
|