حکایت

یکی گربه در خانه‌ی زال بود که برگشته ایام و بدحال بود
دوان شد به مهمان سرای امیر غلامان سلطان زدندش به تیر
چکان خونش از استخوان، می‌دوید همی گفت و از هول جان می‌دوید
اگر جستم از دست این تیر زن من و موش و ویرانه‌ی پیرزن
نیرزد عسل، جان من، زخم نیش قناعت نکوتر به دوشاب خویش
خداوند از آن بنده خرسند نیست که راضی به قسم خداوند نیست