مراست رشتهی جان کاکل معنبر او | فغان اگر سر موئی شود کم از سر او | |
نه کاکل است که بر سر فتاده سر و مرا | همای حس فکنده است سایه بر سر او | |
برابری به مه او روی نکرد مهی | که رو نساخت چو آیینه در برابر او | |
اگر نقاب گشاید گل سمنبر من | به گلستان چه نماید گل و سمن بر او | |
مرا ز دولت صد سالهی وصال آن به | که غیر یک نفس آواره باشد از در او | |
چو قتل بیگنهان خواهی ای فلک ز نهار | بریز خلق من اول ولی به خنجر او | |
چو محتشم شرف این بس که خلق دانندم | کمین بندهای از بندگان کمتر او |