نمک ریش دیرینهام تازه کرد
|
|
که بودم نمک خورده از دست مرد
|
به دیدار وی در سپاهان شدم
|
|
به مهرش طلبکار و خواهان شدم
|
جوان دیدم از گردش دهر، پیر
|
|
خدنگش کمان، ارغوانش زریر
|
چو کوه سپیدش سر از برف موی
|
|
دوان آبش از برف پیری به روی
|
فلک دست قوت بر او یافته
|
|
سر دست مردیش بر تافته
|
بدر کرده گیتی غرور از سرش
|
|
سر ناتوانی به زانو برش
|
بدو گفتم ای سرور شیر گیر
|
|
چه فرسوده کردت چو روباه پیر؟
|
بخندید کز روز جنگ تتر
|
|
بدر کردم آن جنگجویی ز سر
|
زمین دیدم از نیزه چو نیستان
|
|
گرفته علمها چو آتش در آن
|
بر انگیختم گرد هیجا چو دود
|
|
چو دولت نباشد تهور چه سود؟
|
من آنم که چون حمله آوردمی
|
|
به رمح از کف انگشتری بردمی
|
ولی چون نکرد اخترم یاوری
|
|
گرفتند گردم چو انگشتری
|
غنیمت شمردم طریق گریز
|
|
که نادان کند با قضا پنجه تیز
|
چه یاری کند مغفر و جوشنم
|
|
چو یاری نکرد اختر روشنم؟
|
کلید ظفر چون نباشد به دست
|
|
به بازو در فتح نتوان شکست
|
گروهی پلنگ افگن پیل زور
|
|
در آهن سر مرد و سم ستور
|
همان دم که دیدیم گرد سپاه
|
|
زره جامه کردیم و مغفر کلاه
|
چو ابر اسب تازی برانگیختیم
|
|
چو باران بلالک فرو ریختیم
|
دو لشکر به هم بر زدند از کمین
|
|
تو گفتی زدند آسمان بر زمین
|
ز باریدن تیر همچو تگرگ
|
|
به هر گوشه برخاست طوفان مرگ
|