چنین یاد دارم که سقای نیل
|
|
نکرد آب بر مصر سالی سبیل
|
گروهی سوی کوهساران شدند
|
|
به فریاد خواهان باران شدند
|
گرستند و از گریه جویی روان
|
|
بیاید مگر گریهی آسمان
|
به ذوالنون خبر برد از ایشان کسی
|
|
که بر خلق رنج است و زحمت بسی
|
فرو ماندگان را دعائی بکن
|
|
که مقبول را رد نباشد سخن
|
شنیدم که ذوالنون به مدین گریخت
|
|
بسی برنیامد که باران بریخت
|
خبر شد به مدین پس از روز بیست
|
|
که ابر سیه دل برایشان گریست
|
سبک عزم باز آمدن کرد پیر
|
|
که پر شد به سیل بهاران غدیر
|
بپرسید از او عارفی در نهفت
|
|
چه حکمت در این رفتنت بود؟ گفت
|
شنیدم که بر مرغ و مور و ددان
|
|
شود تنگ روزی ز فعل بدان
|
در این کشور اندیشه کردم بسی
|
|
پریشانتر از خود ندیدم کسی
|
برفتم مبادا که از شر من
|
|
ببندد در خیر بر انجمن
|
بهی بایدت لطف کن کان بهان
|
|
ندیدندی از خود بتر در جهان
|
تو آنگه شوی پیش مردم عزیز
|
|
که مر خویشتن را نگیری به چیز
|
بزرگی که خود را نه مردم شمرد
|
|
به دنیا و عقبی بزرگی ببرد
|
از این خاکدان بندهای پاک شد
|
|
که در پای کمتر کسی خاک شد
|
الا ای که بر خاک ما بگذری
|
|
به جان عزیزان که یادآوری
|
که گر خاک شد سعدی، او را چه غم؟
|
|
که در زندگی خاک بودهست هم
|
به بیچارگی تن فرا خاک داد
|
|
وگر گرد عالم برآمد چو باد
|
بسی برنیاید که خاکش خورد
|
|
دگر باره بادش به عالم برد
|
مگر تا گلستان معنی شکفت
|
|
بر او هیچ بلبل چنین خوش نگفت
|
عجب گر بمیرد چنین بلبلی
|
|
که بر استخوانش نروید گلی
|