شنیدم که در دشت صنعا جنید
|
|
سگی دید بر کنده دندان صید
|
ز نیروی سر پنجهی شیر گیر
|
|
فرومانده عاجز چو روباه پیر
|
پس از غرم و آهو گرفتن به پی
|
|
لگد خوردی از گوسفندان حی
|
چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش
|
|
بدو داد یک نیمه از زاد خویش
|
شنیدم که میگفت و خوش میگریست
|
|
که داند که بهتر ز ما هر دو کیست؟
|
به ظاهر من امروز از این بهترم
|
|
دگر تا چه راند قضا بر سرم
|
گرم پای ایمان نلغزد ز جای
|
|
به سر بر نهم تاج عفو خدای
|
وگر کسوت معرفت در برم
|
|
نماند، به بسیار از این کمترم
|
که سگ با همه زشت نامی چو مرد
|
|
مر او را به دوزخ نخواهند برد
|
ره این است سعدی که مردان راه
|
|
به عزت نکردند در خود نگاه
|
ازان بر ملایک شرف داشتند
|
|
که خود را به از سگ نپنداشتند
|