سگی پای صحرا نشینی گزید | به خشمی که زهرش ز دندان چکید | |
شب از درد بیچاره خوابش نبرد | به خیل اندرش دختری بود خرد | |
پدر را جفا کرد و تندی نمود | که آخر تو را نیز دندان نبود؟ | |
پس از گریه مرد پراگنده روز | بخندید کای مامک دلفروز | |
مرا گر چه هم سلطنت بود و بیش | دریغ آمدم کام و دندان خویش | |
محال است اگر تیغ بر سر خورم | که دندان به پای سگ اندر برم | |
توان کرد با ناکسان بدرگی | ولیکن نیاید ز مردم سگی |