شنیدم که مردی غم خانه خورد
|
|
که زنبور بر سقف او لانه کرد
|
زنش گفت از اینان چه خواهی؟ مکن
|
|
که مسکین پریشان شوند از وطن
|
بشد مرد نادان پس کار خویش
|
|
گرفتند یک روز زن را به نیش
|
زن بی خرد بر در و بام و کوی
|
|
همی کرد فریاد و میگفت شوی:
|
مکن روی بر مردم ای زن ترش
|
|
تو گفتی که زنبور مسکین مکش
|
کسی با بدان نیکویی چون کند؟
|
|
بدان را تحمل، بد افزون کند
|
چو اندر سری بینی آزار خلق
|
|
به شمشیر تیزش بیازار حلق
|
سگ آخر که باشد که خوانش نهند؟
|
|
بفرمای تا استخوانش دهند
|
چه نیکو زدهست این مثل پیر ده
|
|
ستور لگدزن گرانبار به
|
اگر نیکمردی نماید عسس
|
|
نیارد به شب خفتن از دزد، کس
|
نی نیزه در حلقهی کارزار
|
|
بقیمت تر از نیشکر صد هزار
|
نه هر کس سزاوار باشد به مال
|
|
یکی مال خواهد، یکی گوشمال
|
چو گربهنوازی کبوتر برد
|
|
چو فربه کنی گرگ، یوسف درد
|
بنائی که محکم ندارد اساس
|
|
بلندش مکن ور کنی زو هراس
|
چه خوش گفت بهرام صحرانشین
|
|
چو یکران توسن زدش بر زمین
|
دگر اسبی از گله باید گرفت
|
|
که گر سر کشد باز شاید گرفت
|
ببند ای پسر دجله در آب کاست
|
|
که سودی ندارد چو سیلاب خاست
|
چو گرگ خبیث آمدت در کمند
|
|
بکش ورنه دل بر کن از گوسفند
|
از ابلیس هرگز نیاید سجود
|
|
نه از بد گهر نیکویی در وجود
|
بد اندیش را جاه و فرصت مده
|
|
عدو در چه و دیو در شیشه به
|
مگو شاید این مار کشتن به چوب
|
|
چو سر زیر سنگ تو دارد بکوب
|
قلم زن که بد کرد با زیردست
|
|
قلم بهتر او را به شمشیر دست
|
مدبر که قانون بد مینهد
|
|
تو را میبرد تا به دوزخ دهد
|
مگو ملک را این مدبر بس است
|
|
مدبر مخوانش که مدبر کس است
|
سعید آورد قول سعدی به جای
|
|
که ترتیب ملک است و تدبیر رای
|