جوانی به دانگی کرم کرده بود
|
|
تمنای پیری بر آورده بود
|
به جرمی گرفت آسمان ناگهش
|
|
فرستاد سلطان به کشتنگهش
|
تگاپوی ترکان و غوغای عام
|
|
تماشا کنان بر در و کوی و بام
|
چو دید اندر آشوب، درویش پیر
|
|
جوان را به دست خلایق اسیر
|
دلش بر جوانمرد مسکین بخست
|
|
که باری دل آورده بودش به دست
|
برآورد زاری که سلطان بمرد
|
|
جهان ماند و خوی پسندیده برد
|
به هم بر همیسود دست دریغ
|
|
شنیدند ترکان آهخته تیغ
|
به فریاد از ایشان برآمد خروش
|
|
تپانچه زنان بر سر و روی و دوش
|
پیاده بسر تا در بارگاه
|
|
دویدند و بر تخت دیدند شاه
|
جوان از میان رفت و بردند پیر
|
|
به گردن بر تخت سلطان اسیر
|
بهولش بپرسید و هیبت نمود
|
|
که مرگ منت خواستن بر چه بود؟
|
چو نیک است خوی من و راستی
|
|
بد مردم آخر چرا خواستی؟
|
برآورد پیر دلاور زبان
|
|
که ای حلقه در گوش حکمت جهان
|
به قول دروغی که سلطان بمرد
|
|
نمردی و بیچارهای جان ببرد
|
ملک زین حکایت چنان بر شکفت
|
|
که جرمش ببخشید و چیزی نگفت
|
وز این جانب افتان و خیزان جوان
|
|
همی رفت بیچاره هر سو دوان
|
یکی گفتش از چار سوی قصاص
|
|
چه کردی که آمد به جانت خلاص؟
|
به گوشش فرو گفت کای هوشمند
|
|
به جانی و دانگی رهیدم ز بند
|
یکی تخم در خاک ازان مینهد
|
|
که روز فرو ماندگی بر دهد
|
جوی باز دارد بلائی درشت
|
|
عصایی شنیدی که عوجی بکشت
|
حدیث درست آخر از مصطفاست
|
|
که بخشایش و خیر دفع بلاست
|
عدو را نبینی در این بقعه پای
|
|
که بوبکر سعدست کشور خدای
|
بگیر ای جهانی به روی تو شاد
|
|
جهانی، که شادی به روی تو باد
|
کس از کس به دور تو باری نبرد
|
|
گلی در چمن جور خاری نبرد
|
تویی سایهی لطف حق بر زمین
|
|
پیمبر صفت رحمهالعالمین
|
تو را قدر اگر کس نداند چه غم؟
|
|
شب قدر را میندانند هم
|