ز تاج ملک زادهای در ملاخ
|
|
شبی لعلی افتاد در سنگلاخ
|
پدر گفتش اندر شب تیره رنگ
|
|
چه دانی که گوهر کدام است و سنگ؟
|
همه سنگها پاس دار ای پسر
|
|
که لعل از میانش نباشد به در
|
در اوباش، پاکان شوریده رنگ
|
|
همان جای تاریک و لعلند و سنگ
|
چو پاکیزه نفسان و صاحبدلان
|
|
بر آمیختستند با جاهلان
|
به رغبت بکش بار هر جاهلی
|
|
که افتی به سر وقت صاحبدلی
|
کسی را که با دوستی سرخوش است
|
|
نبینی که چون بار دشمن کش است؟
|
بدرد چو گل جامه از دست خار
|
|
که خون در دل افتاده خندد چو نار
|
غم جمله خور در هوای یکی
|
|
مراعات صد کن برای یکی
|
کسی را که نزدیک ظنت بد اوست
|
|
چه دانی که صاحب ولایت خود اوست؟
|