یکی را خری در گل افتاده بود
|
|
ز سوداش خون در دل افتاده بود
|
بیابان و باران و سرما و سیل
|
|
فرو هشته ظلمت بر آفاق ذیل
|
همه شب در این غصه تا بامداد
|
|
سقط گفت و نفرین و دشنام داد
|
نه دشمن برست از زبانش نه دوست
|
|
نه سلطان که این بوم و برزان اوست
|
قضا را خداوند آن پهن دشت
|
|
در آن حال منکر بر او برگذشت
|
شنید این سخنهای دور از صواب
|
|
نه صبر شنیدن، نه روی جواب
|
به چشم سیاست در او بنگریست
|
|
که سودای این بر من از بهر چیست؟
|
یکی گفت شاها به تیغش بزن
|
|
ز روی زمین بیخ عمرش بکن
|
نگه کرد سلطان عالی محل
|
|
خودش در بلا دیدو خر در وحل
|
ببخشود بر حال مسکین مرد
|
|
فرو خورد خشم سخنهای سرد
|
زرش داد و اسب و قبا پوستین
|
|
چه نیکو بود مهر در وقت کین
|
یکی گفتش ای پیر بی عقل و هوش
|
|
عجب رستی از قتل، گفتا خموش
|
اگر من بنالیدم از درد خویش
|
|
وی انعام فرمود در خورد خویش
|
بدی را بدی سهل باشد جزا
|
|
اگر مردی احسن الی من اسا
|