ز بنگاه حاتم یکی پیرمرد | طلب ده درم سنگ فانید کرد | |
ز راوی چنان یاد دارم خبر | که پیشش فرستاد تنگی شکر | |
زن از خیمه گفت این چه تدبیر بود؟ | همان ده درم حاجت پیر بود | |
شنید این سخن نامبردار طی | بخندید و گفت ای دلارام حی | |
گر او در خور حاجت خویش خواست | جوانمردی آل حاتم کجاست؟ |
□
چو حاتم به آزاد مردی دگر | ز دوران گیتی نیاید مگر | |
ابوبکر سعد آن که دست نوال | نهد همتش بر دهان سال | |
رعیت پناها دلت شاد باد | به سعیت مسلمانی آباد باد | |
سرافرازد این خاک فرخنده بوم | ز عدلت بر اقلیم یونان و روم | |
چو حاتم، اگر نیستی کام وی | نبردی کس اندر جهان نام طی | |
ثنا ماند از آن نامور در کتاب | تو را هم ثنا ماند و هم ثواب | |
که حاتم بدان نام و آوازه خواست | تو را سعی و جهد از برای خداست | |
تکلف بر مرد درویش نیست | وصیت همین یک سخن بیش نیست | |
که چندان که جهدت بود خیر کن | ز تو خیر ماند ز سعدی سخن |