حکایت حاتم طائی

ز بنگاه حاتم یکی پیرمرد طلب ده درم سنگ فانید کرد
ز راوی چنان یاد دارم خبر که پیشش فرستاد تنگی شکر
زن از خیمه گفت این چه تدبیر بود؟ همان ده درم حاجت پیر بود
شنید این سخن نامبردار طی بخندید و گفت ای دلارام حی
گر او در خور حاجت خویش خواست جوانمردی آل حاتم کجاست؟

چو حاتم به آزاد مردی دگر ز دوران گیتی نیاید مگر
ابوبکر سعد آن که دست نوال نهد همتش بر دهان سال
رعیت پناها دلت شاد باد به سعیت مسلمانی آباد باد
سرافرازد این خاک فرخنده بوم ز عدلت بر اقلیم یونان و روم
چو حاتم، اگر نیستی کام وی نبردی کس اندر جهان نام طی
ثنا ماند از آن نامور در کتاب تو را هم ثنا ماند و هم ثواب
که حاتم بدان نام و آوازه خواست تو را سعی و جهد از برای خداست
تکلف بر مرد درویش نیست وصیت همین یک سخن بیش نیست
که چندان که جهدت بود خیر کن ز تو خیر ماند ز سعدی سخن