حکایت در آزمودن پادشاه یمن حاتم را به آزاد مردی

بخندید برنا که حاتم منم سر اینک جدا کن به تیغ از تنم
نباید که چون صبح گردد سفید گزندت رسد یا شوی ناامید
چو حاتم به آزادگی سر نهاد جوان را برآمد خروش از نهاد
به خاک اندر افتاد و بر پای جست گهش خاک بوسید و گه پای و دست
بینداخت شمشیر و ترکش نهاد چو بیچارگان دست بر کش نهاد
که گر من گلی بر وجودت زنم به نزدیک مردان نه مردم، زنم
دو چشمش ببوسید و در بر گرفت وزان جا طریق یمن بر گرفت
ملک در میان دو ابروی مرد بدانست حالی که کاری نکرد
بگفتا بیا تا چه داری خبر چرا سر نبستی به فتراک بر؟
مگر بر تو نام‌آوری حمله کرد نیاوردی از ضعف تاب نبرد؟
جوانمرد شاطر زمین بوسه داد ملک را ثنا گفت و تمکین نهاد
که دریافتم حاتم نامجوی هنرمند و خوش منظر و خوبروی
جوانمرد و صاحب خرد دیدمش به مردانگی فوق خود دیدمش
مرا بار لطفش دو تا کرد پشت به شمشیر احسان و فضلم بکشت
بگفت آنچه دید از کرمهای وی شهنشه ثنا گفت بر آل طی
فرستاده را داد مهری درم که مهرست بر نام حاتم کرم
مر او را سزد گر گواهی دهند که معنی و آوازه‌اش همرهند