به تدبیر جنگ بد اندیش کوش
|
|
مصالح بیندیش و نیت بپوش
|
منه در میان راز با هر کسی
|
|
که جاسوس همکاسه دیدم بسی
|
سکندر که با شرقیان حرب داشت
|
|
درخیمه گویند در غرب داشت
|
چو بهمن به زاولستان خواست شد
|
|
چپ آوازه افگند و از راست شد
|
اگر جز تو داند که عزم تو چیست
|
|
بر آن رای و دانش بباید گریست
|
کرم کن، نه پرخاش و کینآوری
|
|
که عالم به زیر نگین آوری
|
چو کاری برآید به لطف و خوشی
|
|
چه حاجت به تندی و گردن کشی؟
|
نخواهی که باشد دلت دردمند
|
|
دل درمندان برآور زبند
|
به بازو توانا نباشد سپاه
|
|
برو همت از ناتوانان بخواه
|
دعای ضعیفان امیدوار
|
|
ز بازوی مردی به آید به کار
|
هر آن کاستعانت به درویش برد
|
|
اگر بر فریدون زد از پیش برد
|