بیندیش در قلب هیجا مفر
|
|
چه دانی کران را که باشد ظفر؟
|
چو بینی که لشکر ز هم دست داد
|
|
به تنها مده جان شیرین به باد
|
اگر بر کناری به رفتن بکوش
|
|
وگر در میان لبس دشمن بپوش
|
وگر خود هزاری و دشمن دویست
|
|
چو شب شد در اقلیم دشمن مایست
|
شب تیره پنجه سوار از کمین
|
|
چو پانصد به هیبت بدرد زمین
|
چو خواهی بریدن به شب راهها
|
|
حذر کن نخست از کمینگاهها
|
میان دو لشکر چو یک روزه راه
|
|
بماند، بزن خیمه بر جایگاه
|
گر او پیشدستی کند غم مدار
|
|
ور افراسیاب است مغزش برآر
|
ندانی که لشکر چو یک روزه راند
|
|
سر پنجهی زورمندش نماند
|
تو آسوده بر لشکر مانده زن
|
|
که نادان ستم کرد بر خویشتن
|
چو دشمن شکستی بیفگن علم
|
|
که بازش نیاید جراحت به هم
|
بسی در قفای هزیمت مران
|
|
نباید که دور افتی از یاوران
|
هوابینی از گرد هیجا چو میغ
|
|
بگیرند گردت به زوبین و تیغ
|
به دنبال غارت نراند سپاه
|
|
که خالی بماند پس پشت شاه
|
سپه را نگهبانی شهریار
|
|
به از جنگ در حلقهی کارزار
|