قزل ارسلان قلعهای سخت داشت
|
|
که گردن به الوند بر میفراشت
|
نه اندیشه از کس نه حاجت به هیچ
|
|
چو زلف عروسان رهش پیچ پیچ
|
چنان نادر افتاده در روضهای
|
|
که بر لاجوردین طبق بیضهای
|
شنیدم که مردی مبارک حضور
|
|
به نزدیک شاه آمد از راه دور
|
حقایق شناسی، جهاندیدهای
|
|
هنرمندی، آفاق گردیدهای؟
|
بزرگی، زبان آوری کاردان
|
|
حکیمی، سخنگوی بسیاردان
|
قزل گفت چندین که گردیدهای
|
|
چنین جای محکم دگر دیدهای؟
|
بخندید کاین قلعهای خرم است
|
|
ولیکن نپندارمش محکم است
|
نه پیش از تو گردن کشان داشتند
|
|
دمی چند بودند و بگذاشتند؟
|
نه بعد از تو شاهان دیگر برند
|
|
درخت امید تو را برخورند؟
|
ز دوران ملک پدر یاد کن
|
|
دل از بند اندیشه آزاد کن
|
چنان روزگارش به کنجی نشاند
|
|
که بر یک پشیزش تصرف نماند
|
چو نومید ماند از همه چیز و کس
|
|
امیدش به فضل خدا ماند و بس
|
بر مرد هشیار دنیا خس است
|
|
که هر مدتی جای دیگر کس است
|
چنین گفت شوریدهای در عجم
|
|
به کسری که ای وارث ملک جم
|
اگر ملک بر جم بماندی و بخت
|
|
تو را چون میسر شدی تاج و تخت؟
|
اگر گنج قارون به چنگ آوری
|
|
نماند مگر آنچه بخشی، بری
|