حکایت کنند از یکی نیکمرد
|
|
که اکرام حجاج یوسف نکرد
|
به سرهنگ دیوان نگه کرد تیز
|
|
که نطعش بینداز و ریگش بریز
|
چو حجت نماند جفا جوی را
|
|
بپرخاش در هم کشد روی را
|
بخندید و بگریست مرد خدای
|
|
عجب داشت سنگین دل تیره رای
|
چو دیدش که خندید و دیگر گریست
|
|
بپرسید کاین خنده و گریه چیست؟
|
بگفتا همیگریم از روزگار
|
|
که طفلان بیچاره دارم چهار
|
همیخندم از لطف یزدان پاک
|
|
که مظلوم رفتم نه ظالم به خاک
|
پسر گفتش: ای نامور شهریار
|
|
یکی دست از این مرد صوفی بدار
|
که خلقی بدو روی دارند و پشت
|
|
نه رای است خلقی به یک بار کشت
|
بزرگی و عفو و کرم پیشه کن
|
|
ز خردان اطفالش اندیشه کن
|
شنیدم که نشنید و خونش بریخت
|
|
ز فرمان داور که داند گریخت؟
|
بزرگی در آن فکرت آن شب بخفت
|
|
به خواب اندرش دید و پرسید و گفت:
|
دمی بیش بر من سیاست نراند
|
|
عقوبت بر او تا قیامت بماند
|
نترسی که پاک اندرونی شبی
|
|
برآرد ز سوز جگر یا ربی؟
|
نخفتهست مظلوم از آهش بترس
|
|
ز دود دل صبحگاهش بترس
|
نه ابلیس بد کرد و نیکی ندید؟
|
|
بر پاک ناید ز تخم پلید
|