مگو جاهی از سلطنت بیش نیست | که ایمنتر از ملک درویش نیست | |
سبکبار مردم سبکتر روند | حق این است و صاحبدلان بشنوند | |
تهیدست تشویش نانی خورد | جهانبان بقدر جهانی خورد | |
گدا را چو حاصل شود نان شام | چنان خوش بخسبد که سلطان شام | |
غم و شادمانی بسر میرود | به مرگ این دو از سر بدر میرود | |
چه آن را که بر سر نهادند تاج | چه آن را که بر گردن آمد خراج | |
اگر سرفرازی به کیوان برست | وگر تنگدستی به زندان درست | |
چو خیل اجل در سر هر دو تاخت | نمی شاید از یکدگرشان شناخت |