دگر خواست کافزون کند تخت و تاج
|
|
بیفزود بر مرد دهقان خراج
|
طمع کرد در مال بازارگان
|
|
بلا ریخت بر جان بیچارگان
|
به امید بیشی نداد و نخورد
|
|
خردمند داند که ناخوب کرد
|
که تا جمع کرد آن زر از گر بزی
|
|
پراگنده شد لشکر از عاجزی
|
شنیدند بازارگانان خبر
|
|
که ظلم است در بوم آن بیهنر
|
بریدند ازان جا خرید و فروخت
|
|
زراعت نیامد، رعیت بسوخت
|
چو اقبالش از دوستی سربتافت
|
|
بناکام دشمن بر او دست یافت
|
ستیز فلک بیخ و بارش بکند
|
|
سم اسب دشمن دیارش بکند
|
وفا در که جوید چو پیمان گسیخت؟
|
|
خراج از که خواهد چو دهقان گریخت؟
|
چه نیکی طمع دارد آن بیصفا
|
|
که باشد دعای بدش در قفا؟
|
چو بختش نگون بود در کاف کن
|
|
نکرد آنچه نیکانش گفتند کن
|
چه گفتند نیکان بدان نیکمرد؟
|
|
تو برخور که بیدادگر برنخورد
|
گمانش خطا بود و تدبیر سست
|
|
که در عدل بود آنچه در ظلم جست
|
یکی بر سر شاخ، بن میبرید
|
|
خداوند بستان نگه کرد و دید
|
بگفتا گر این مرد بد میکند
|
|
نه با من که با نفس خود میکند
|
نصیحت بجای است اگر بشنوی
|
|
ضعیفان میفگن به کتف قوی
|
که فردا به داور برد خسروی
|
|
گدایی که پیشت نیرزد جوی
|
چو خواهی که فردا بوی مهتری
|
|
مکن دشمن خویشتن، کهتری
|
که چون بگذرد بر تو این سلطنت
|
|
بگیرد به قهر آن گدا دامنت
|
مکن، پنجه از ناتوانان بدار
|
|
که گر بفگنندت شوی شرمسار
|