حکایت مرزبان ستمگار با زاهد

چرا دوست دارم به باطل منت چو دانم که دارد خدا دشمنت؟
مده بوسه بر دست من دوستوار برو دوستداران من دوست دار
خدادوست را گر بدرند پوست نخواهد شدن دشمن دوست، دوست
عجب دارم از خواب آن سنگدل که خلقی بخسبند از او تنگدل