یکی از بزرگان اهل تمیز
|
|
حکایت کند ز ابن عبدالعزیز
|
که بودش نگینی بر انگشتری
|
|
فرو مانده در قیمتش جوهری
|
به شب گفتی از جرم گیتی فروز
|
|
دری بود در روشنایی چو روز
|
قضا را درآمد یکی خشک سال
|
|
که شد بدر سیمای مردم هلال
|
چو در مردم آرام و قوت ندید
|
|
خود آسوده بودن مروت ندید
|
چو بیند کسی زهر در کام خلق
|
|
کیش بگذرد آب نوشین به حلق
|
بفرمود و بفروختندش به سیم
|
|
که رحم آمدش بر غریب و یتیم
|
به یک هفته نقدش به تاراج داد
|
|
به درویش و مسکین و محتاج داد
|
فتادند در وی ملامت کنان
|
|
که دیگر به دستت نیاید چنان
|
شنیدم که میگفت و باران دمع
|
|
فرو میدویدش به عارض چو شمع
|
که زشت است پیرایه بر شهریار
|
|
دل شهری از ناتوانی فگار
|
مرا شاید انگشتری بینگین
|
|
نشاید دل خلقی اندوهگین
|
خنک آن که آسایش مرد و زن
|
|
گزیند بر آرایش خویشتن
|
نکردند رغبت هنر پروران
|
|
به شادی خویش از غم دیگران
|