برد بر دل از جور غم بارها
|
|
که نا آزموده کند کارها
|
نظر کن چو سوفار داری به شست
|
|
نه آنگه که پرتاب کردی ز دست
|
چو یوسف کسی در صلاح و تمیز
|
|
به یک سال باید که گردد عزیز
|
به ایام تا بر نیاید بسی
|
|
نشاید رسیدن به غور کسی
|
زهر نوعی اخلاق او کشف کرد
|
|
خردمند و پاکیزه دین بود مرد
|
نکو سیرتش دید و روشن قیاس
|
|
سخن سنج و مقدار مردم شناس
|
به رای از بزرگان مهش دید و بیش
|
|
نشاندش زبردست دستور خویش
|
چنان حکمت و معرفت کار بست
|
|
که از امر و نهیش درونی نخست
|
در آورد ملکی به زیر قلم
|
|
کز او بر وجودی نیامد الم
|
زبان همه حرف گیران ببست
|
|
که حرفی بدش برنیامد ز دست
|
حسودی که یک جو خیانت ندید
|
|
به کارش به تابه چو گندم تپید
|
ز روشن دلش ملک پرتو گرفت
|
|
وزیر کهن را غم نو گرفت
|
ندید آن خردمند را رخنهای
|
|
که در وی تواند زدن طعنهای
|
امین و بد اندیش طشتند و مور
|
|
نشاید در او رخنه کردن بزور
|
ملک را دو خورشید طلعت غلام
|
|
به سر بر، کمر بسته بودی مدام
|
دو پاکیزه پیکر چو حور و پری
|
|
چو خورشید و ماه از سدیگر بری
|
دو صورت که گفتی یکی نیست بیش
|
|
نموده در آیینه همتای خویش
|
سخنهای دانای شیرین سخن
|
|
گرفت اندر آن هر دو شمشاد بن
|
چو دیدند کاوصاف و خلقش نکوست
|
|
بطبعش هواخواه گشتند و دوست
|
در او هم اثر کرد میل بشر
|
|
نه میلی چو کوتاه بینان به شر
|