حکایت در تدبیر و تأخیر در سیاست

برد بر دل از جور غم بارها که نا آزموده کند کارها
نظر کن چو سوفار داری به شست نه آنگه که پرتاب کردی ز دست
چو یوسف کسی در صلاح و تمیز به یک سال باید که گردد عزیز
به ایام تا بر نیاید بسی نشاید رسیدن به غور کسی
زهر نوعی اخلاق او کشف کرد خردمند و پاکیزه دین بود مرد
نکو سیرتش دید و روشن قیاس سخن سنج و مقدار مردم شناس
به رای از بزرگان مهش دید و بیش نشاندش زبردست دستور خویش
چنان حکمت و معرفت کار بست که از امر و نهیش درونی نخست
در آورد ملکی به زیر قلم کز او بر وجودی نیامد الم
زبان همه حرف گیران ببست که حرفی بدش برنیامد ز دست
حسودی که یک جو خیانت ندید به کارش به تابه چو گندم تپید
ز روشن دلش ملک پرتو گرفت وزیر کهن را غم نو گرفت
ندید آن خردمند را رخنه‌ای که در وی تواند زدن طعنه‌ای
امین و بد اندیش طشتند و مور نشاید در او رخنه کردن بزور
ملک را دو خورشید طلعت غلام به سر بر، کمر بسته بودی مدام
دو پاکیزه پیکر چو حور و پری چو خورشید و ماه از سدیگر بری
دو صورت که گفتی یکی نیست بیش نموده در آیینه همتای خویش
سخنهای دانای شیرین سخن گرفت اندر آن هر دو شمشاد بن
چو دیدند کاوصاف و خلقش نکوست بطبعش هواخواه گشتند و دوست
در او هم اثر کرد میل بشر نه میلی چو کوتاه بینان به شر