ابوبکر بن سعد بن زنگی

همه وقت مردم ز جور زمان بنالند و از گردش آسمان
در ایام عدل تو، ای شهریار ندارد شکایت کس از روزگار
به عهد تو می‌بینم آرام خلق پس از تو ندانم سرانجام خلق
هم از بخت فرخنده فرجام تست که تاریخ سعدی در ایام تست
که تا بر فلک ماه و خورشید هست در این دفترت ذکر جاوید هست
ملوک ار نکو نامی اندوختند ز پیشینگان سیرت آموختند
تو در سیرت پادشاهی خویش سبق بردی از پادشاهان پیش
سکندر به دیوار رویین و سنگ بکرد از جهان راه یأجوج تنگ
تو را سد یأجوج کفر از زرست نه رویین چو دیوار اسکندرست
زبان آوری کاندر این امن و داد سپاست نگوید زبانش مباد
زهی بحر بخشایش و کان جود که مستظهرند از وجودت وجود
برون بینم اوصاف شاه از حساب نگنجد در این تنگ میدان کتاب
گر آن جمله را سعدی انشا کند مگر دفتری دیگر املا کند
فروماندم از شکر چندین کرم همان به که دست دعا، گسترم
جهانت به کام و فلک یار باد جهان آفرینت نگهدار باد
بلند اخترت عالم افروخته زوال اختر دشمنت سوخته
غم از گردش روزگارت مباد وز اندیشه بر دل غبارت مباد
که بر خاطر پادشاهان غمی پریشان کند خاطر عالمی
دل و کشورت جمع و معمور باد ز ملکت پراگندگی دور باد
تنت باد پیوسته چون دین، درست بداندیش را دل چو تدبیر، سست