در اقصای گیتی بگشتم بسی
|
|
بسر بردم ایام با هر کسی
|
تمتع به هر گوشهای یافتم
|
|
ز هر خرمنی خوشهای یافتم
|
چو پاکان شیراز، خاکی نهاد
|
|
ندیدم که رحمت بر این خاک باد
|
تولای مردان این پاک بوم
|
|
برانگیختم خاطر از شام و روم
|
دریغ آمدم زان همه بوستان
|
|
تهیدست رفتن سوی دوستان
|
بدل گفتم از مصر قند آورند
|
|
بر دوستان ارمغانی برند
|
مرا گر تهی بود از آن قند دست
|
|
سخنهای شیرینتر از قند هست
|
نه قندی که مردم بصورت خورند
|
|
که ارباب معنی به کاغذ برند
|
چو این کاخ دولت بپرداختم
|
|
بر او ده در از تربیت ساختم
|
یکی باب عدل است و تدبیر و رای
|
|
نگهبانی خلق و ترس خدای
|
دوم باب احسان نهادم اساس
|
|
که منعم کند فضل حق را سپاس
|
سوم باب عشق است و مستی و شور
|
|
نه عشقی که بندند بر خود بزور
|
چهارم تواضع، رضا پنجمین
|
|
ششم ذکر مرد قناعت گزین
|
به هفتم در از عالم تربیت
|
|
به هشتم در از شکر بر عافیت
|
نهم باب توبه است و راه صواب
|
|
دهم در مناجات و ختم کتاب
|
به روز همایون و سال سعید
|
|
به تاریخ فرخ میان دو عید
|
ز ششصد فزون بود پنجاه و پنج
|
|
که پر در شد این نامبردار گنج
|
بماندهست با دامنی گوهرم
|
|
هنوز از خجالت سر اندر برم
|
که در بحر لل صدف نیز هست
|
|
درخت بلندست در باغ و پست
|
الا ای هنرمند پاکیزه خوی
|
|
هنرمند نشنیدهام عیب جوی
|
قبا گر حریرست و گر پرنیان
|
|
بناچار حشوش بود در میان
|
تو گر پرنیانی نیابی مجوش
|
|
کرم کار فرمای و حشوم بپوش
|
ننازم به سرمایهی فضل خویش
|
|
به دریوزه آوردهام دست پیش
|
شنیدم که در روز امید و بیم
|
|
بدان را به نیکان ببخشد کریم
|
تو نیز ار بدی بینیم در سخن
|
|
به خلق جهان آفرین کار کن
|
چو بیتی پسند آیدت از هزار
|
|
به مردی که دست از تعنت بدار
|
همانا که در پارس انشای من
|
|
چو مشک است کم قیمت اندر ختن
|
چو بانگ دهل هولم از دور بود
|
|
به غیبت درم عیب مستور بود
|
گل آورد سعدی سوی بوستان
|
|
بشوخی و فلفل به هندوستان
|
چو خرما به شیرینی اندوده پوست
|
|
چو بازش کنی استخوانی در اوست
|