قسمت دوم

هرگز بود آدمی بدین زیبایی؟ یا سرو بدین بلند و خوش بالایی؟
مسکین دل آنکه از برش برخیزی خرم تن آنکه از درش بازآیی

گیرم که به فتوای خردمندی و رای از دایره‌ی عقل برون ننهم پای
با میل که طبع می‌کند چتوان کرد؟ عیبست که در من آفریدست خدای

کی دانستم که بیخطا برگردی؟ برگشتی و خون مستمندان خوردی
بالله اگر آنکه خط کشتن دارد آن جور پسندد که تو بی‌خط کردی

ای کاش که مردم آن صنم دیدندی یا گفتن دلستانش بشنیدندی
تا بیدل و بیقرار گردیدندی بر گریه‌ی عاشقان نخندیدندی

گفتم بکنم توبه ز صاحبنظری باشد که بلای عشق گردد سپری
چندانکه نگه می‌کنم ای رشک پری بار دومین از اولین خوبتری

هر روز به شیوه‌ای و لطفی دگری چندانکه نگه می‌کنمت خوبتری
گفتم که به قاضی برمت تا دل خویش بستانم و ترسم دل قاضی ببری

ای بلبل خوش سخن چه شیرین نفسی سرمست هوی و پای‌بند هوسی
ترسم که به یاران عزیزت نرسی کز دست و زبان خویشتن در قفسی

ای پیش تو لعبتان چینی حبشی کس چون تو صنوبر نخرامد به کشی
گر روی بگردانی و گر سر بکشی ما با تو خوشیم گر تو با ما نه خوشی

ماها همه شیرینی و لطف و نمکی نه ماه زمین که آفتاب فلکی
تو آدمیی و دیگران آدمیند؟ نی‌نی تو که خط سبز داری ملکی

کردیم بسی جام لبالب خالی تا بود که نهیم لب بران لب حالی
ترسنده ازان شدم که ناگاه ز جان بی‌وصل لبت کنمی قالب خالی