اگرم حیات بخشی و گرم هلاک خواهی
|
|
سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی
|
من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم
|
|
تو هزار خون ناحق بکنی و بی گناهی
|
به کسی نمیتوانم که شکایت از تو خوانم
|
|
همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی
|
تو به آفتاب مانی ز کمال حسن طلعت
|
|
که نظر نمیتواند که ببیندت که ماهی
|
من اگر چنان که نهیست نظر به دوست کردن
|
|
همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی
|
به خدای اگر به دردم بکشی که برنگردم
|
|
کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی
|
منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت
|
|
همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی
|
و گر این شب درازم بکشد در آرزویت
|
|
نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی
|
غم عشق اگر بکوشم که ز دوستان بپوشم
|
|
سخنان سوزناکم بدهد بر آن گواهی
|
خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت
|
|
نه عجب گر آب حیوان به درآید از سیاهی
|