سرو ایستاده به چو تو رفتار میکنی
|
|
طوطی خموش به چو تو گفتار میکنی
|
کس دل به اختیار به مهرت نمیدهد
|
|
دامی نهادهای که گرفتار میکنی
|
تو خود چه فتنهای که به چشمان ترک مست
|
|
تاراج عقل مردم هشیار میکنی
|
از دوستی که دارم و غیرت که میبرم
|
|
خشم آیدم که چشم به اغیار میکنی
|
گفتی نظر خطاست تو دل میبری رواست
|
|
خود کرده جرم و خلق گنهکارمیکنی
|
هرگز فرامشت نشود دفتر خلاف
|
|
با دوستان چنین که تو تکرار میکنی
|
دستان به خون تازه بیچارگان خضاب
|
|
هرگز کس این کند که تو عیار میکنی
|
با دشمنان موافق و با دوستان به خشم
|
|
یاری نباشد این که تو با یار میکنی
|
تا من سماع میشنوم پند نشنوم
|
|
ای مدعی نصیحت بیکار میکنی
|
گر تیغ میزنی سپر اینک وجود من
|
|
صلحست از این طرف که تو پیکار میکنی
|
از روی دوست تا نکنی رو به آفتاب
|
|
کز آفتاب روی به دیوار میکنی
|
زنهار سعدی از دل سنگین کافرش
|
|
کافر چه غم خورد چو تو زنهار میکنی
|